سونه

یادداشت های تاریخی-اجتماعی

سونه

یادداشت های تاریخی-اجتماعی

بایگانی

جملات جعلی منسوب به کوروش بزرگ

ارگاش مازندرانی | دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۸ ب.ظ

دست هایی که یاری می رسانند مقدس تر از دست هایی هستند که تسبیح میگردانند
. کوروش کبیر

ب : دستانی که کمک می کنند پاکترند از دستانی که رو به آسمان دعا می کنند ، کوروش کبیر


1. جمله اصلی به همراه صاحب اصلی :


این جمله از یک وکیل سرشناس آمریکائی به نام Robert Green Ingersoll است و در فرم اصلی خود به این صورت بوده است :


The hands that help are holier than the lips that pray

2. جمله به سرقت رفته :

فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک بسپارند تا اجزاء بدنم ذرات خاک ایران را تشکیل دهد ! کوروش کبیر


2. اقتباسی شده از :

الف . این جمله برداشتی از وصیت نامه برتراند راسل است که در نود و هشت سالگی بر اثر بیماری آنفلوآنزا جان سپردند و وصیت کرده بودند خاکسترشان را در کوه های ولز پخش کنند تا تاریخ این کشور شکوهمند گردد .

در ویکیپدیا در همین زمینه میخوانیم :

 

Russell died of influenza on 2 February 1970 at his home, Plas Penrhyn, in Penrhyndeudraeth, Merionethshire, Wales. His body was cremated in Colwyn Bay on 5 February 1970. In accordance with his will there was no religious ceremony; his ashes were scattered over the Welsh mountains later that year

 

ب. فقرتاریخی و بیسوادی سازندگان این جمله دروغین اینگونه بر ملا میشود که در تاریخ مورخین یونانی و رومی می خوانیم که چون الکساندر بزرگ به پاسارگاد می رسد "تابوت کوروش را به همراه تجملات" در آنجا می بیند،

پس اینکه "کوروش بدون تابوت و مومیایی دفن شد تا پیکرش خاک ایران شود"  چیزی "کمتر" از یک "ناآگاهی بزرگ" نیست و کوروش نه تنها پس از شکست در جنگ و کشته شدن و انتقالش به ایران در تابوت گذاشته شده بلکه کتیبه ای بر فراز پاسارگاد و تابوت وی وجود داشته که بر آن نوشته شده بوده :

"ای رهگذر من کوروش هستم ، به این قبر رشک مبر"

یعنی نه تنها فرمان نداده اجزای بدنش را در خاکهای ایران بگسترانند بلکه دلنگران پس از مرگش هم بوده و به رهگذران با حال ضعف و نزار پیشنهاد میکرده که با دستگاه تابوت و قبر و جواهراتش کاری نداشته باشند.


3. جمله به سرقت رفته :

ایستاده بمیرید بهتر است تا بر روی زانو هایتان زندگی کنید. کوروش بزرگ


3. جمله اصلی به همراه صاحب اصلی :

این جمله از Dolores Ibárruri یکی از شخصیتهای سیاسی اسپانیا در قرن 20 است و در اصل بدین صورت بوده :

 Better to die standing up than to live kneeling down !



4.  جمله به سرقت رفته :

دشوارترین قدم همان قدم اول است. کوروش کبیر 



4. جمله اصلی به همراه صاحب اصلی :

این جمله از کنفسیوس است و در یک روایت چنین بوده است :


A journey of a thousand miles begins with a single step

یا

A journey of a thousand miles begins with a single step. by Confucius


در یک روایت دیگر یک اصطلاح آمریکایی/انگلیسی است :


The first step is (always) the hardest


5. جمله به سرقت رفته :

 سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است،نگرانی از ان است که انسان را از بین می برد. کوروش بزرگ


5. جمله اصلی به همراه صاحب اصلی :


این جمله را Ronald Reagan رئیس جمهور معروف آمریکا در 22 آپریل 1987 گفته است و در اصل بدین صورت بوده است :


It's true hard work never killed anybody, but I figure, why take the chance



6. جمله به سرقت رفته :


 اگر همان کاری را انجام دهید که انجام می دادید همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید. کوروش بزرگ


6. جمله به همراه صاحب اصلی :


این جمله از Anthony Robbins نویسنده آمریکائی است و در اصل بدین صورت بوده است :


 If you do what you've always done, you'll get what you've always gotten


7. جمله به سرقت رفته :

 تنها راهی که به شکست می انجامد تلاش نکردن است.  کوروش بزرگ 


7. جمله به همراه صاحب اصلی :

این جمله از شطرنج باز شهیر Garry Kasparov است و در اصل بدین صورت بوده است :


I think our chances are not looking great today but the only way to fail for me is just not to try


8. جمله به سرقت رفته :    

اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.کوروش کبیر


8. جمله و صاحب اصلی :


سعدی جمله ای دارد بدین مضمون :


«دل دوستان آزردن مراد دشمنان برآوردن است .»

جمله اول تغییری در جمله سعدی است .


9. جمله به سرقت رفته :


خداوندا ... یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن. کوروش کبیر 

9. جمله و صاحب اصلی :


ظاهراً این جمله از جمله معروفی که وبلاگهای فارسی آنرا به شکسپیر نسبت داده اند برداشت شده است :


«یا به اندازه آرزوهایت تلاش کن ، یا به اندازه تلاشت آرزو»[انتساب این جمله به William Shakespeare محل تردید است.]


10. جمله به سرقت رفته :    

انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند کوروش کبیر


10. جمله و صاحب اصلی :

این جمله  ازرساله "As a Man Thinketh" اثر James Allen برداشت شده است و در اصل چنین بوده است :

A man is literally what he thinks


این گزاره از آلن مشابه هایی نیز دارد ؛ از جمله :


"You become what you think about

Earl Nightingale


"A man's life is what his thoughts make of it"
Emperor Marcus Aurelius

"A man is what he thinks about all day long"

Ralph Waldo Emerson


"If thou canst believe, all things are possible to him that believeth"

Bible, Mark 9:23


11. جمله به سرقت رفته :

مردم اغلب بی انصاف ٬بی منطق و خود محورند٬ولی آنان را ببخش .

اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند ٬ولی مهربان باش .

اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت٬ولی موفق باش.

اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند ٬ولی شریف و درستکار باش .

آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند ٬ولی سازنده باش .
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند ٬ولی شادمان باش .

نیکی های درونت را فراموش می کنند ٬ولی نیکوکار باش .

بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.

و در نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم.

کوروش کبیر

11. جمله به همراه صاحب اصلی :

این جملات به دکتر شریعتی و مادر ترزا Mother Teresa نیز منتسب شده ولی در اصل متعلق به فردی به نام کنت کیت Kent M. Keith  است که در ١٩ سالگی زمانی که دانشجوی هاروارد بود آن را سروده است.این شعر برای اولین بار توسط انجمن دانشجویی هاروارد منتشر گردید.


12.جمله به سرقت رفته :

من یک زن ایرانی هستم، از نواده کوروش بزرگ، همان فرمانروایی که بیان داشت که نمی خواهد بر مردمی حکومت کند که او را نمی خواهند. شیرین عبادی


12. جمله به همراه صاحب اصلی :

خانم شیرین عبادی مدعی شده اند که این مسئله که " نمی خواهم بر مردمی حکومت کنم که مرا نمی خواهند" توسط کوروش کویر بیان شده است ولی صاحب اصلی این جمله نه کوروش که خود شیرین عبادی است !


13.جمله به سرقت رفته :

به جای لعنت فرستادن بر تاریکی شمعی بیفروزید. کوروش کبیر


13. جمله به همراه صاحب اصلی :


این جمله به کنفوسیوس و همینطور یک دیپلمات آمریکائی به نام Eleanor Roosevelt نسبت داده شده است و چنین بوده است :


It is better to light one small candle than to curse the darkness


14. جمله دروغین :

امپراتور یونان به کورش بزرگ گفت : ما برای شرف می جنگیم و شما برای ثروت.
کورش بزرگ جواب داد: هر کس برای نداشته هایش می جنگد.


14. بررسی :

این گفتگو میان "کوروش و امپراطور یونان" ، "کوروش و امپراطور روم" و گاهی تحت عنوان "نامه هیتلر به ناپلئون" ؛ بوفور در فضای سایبر پارسی زبان یاد شده است .
در حالی که یونان باستانی از نبرد تروا تا آغاز شکوه جمهوری روم هیچگاه یک امپراطور نداشته است و اگر منظور از "امپراطور یونان" الکساندر باشد میان زادروز او (356 ق.م) تا مرگ کوروش 174 سال فاصله و میان مرگ کوروش (530 ق.م) تا زادروز نخستین امپراطوران روم (63 ق.م) 467 سال فاصله و میان مرگ نپلئون (1822) تا زادروز هیتلر (1889) ، 67 سال فاصله است !

لازم به یادآوری است که بحث با چنین درونمایه اخلاقی یک مقدار جزئی میان " کرزوس و سولون " بوده است منتها ذکری از شرف کوروش نیست !



15. جمله به سرقت رفته :

هفت راز خوشبختی از کوروش بزرگ : متنفر نباش , عصبانی نشو , ساده زندگی کن کم توقع باش , همیشه لبخند بزن , زیاد ببخش یه دوست خوب داشته باش !


15. جمله و صاحب اصلی :

" خشم را با مهربانی فرو بنشانیم، بدی را با خوبی، آزار را با بخشش و دروغ را با راستی. «آئین بودائی» "

  • ارگاش مازندرانی

شاهنامه فردوسی به روایت دیگر

ارگاش مازندرانی | يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۰ ب.ظ

به قلم سجاد ایدنلو

هنگامی که از «تلقّیات عامیانه» دربارۀ فردوسی و شاهنامه سخن گفته می‌شود، این نگرشها یا به بیان دقیقتر صاحبان تلقّی را باید به دو دسته تقسیم کرد: نخست فرهیختگان و اهل قلمی که نوع نگاه آنها غالباً در مقدّمه‌های منثور دست‌نویس‌های شاهنامه، تذکره‌ها و ضمن روایات متون ادبی و تاریخی نمود یافته است و  به دلیل تعلّق این آثار و پدید آورندگانشان به حوزۀ فرهنگ و ادبیات «رسمی» به کار بردن صفت «عامیانه» دربارۀ آنها با توجّه به مفهوم اصطلاحی این واژه چندان درست و دقیق نیست و «عامیانه» را در اینجا باید به معنای عامّ «مردمی» دانست. دستۀ دوم، معتقدات و پسندهای اصناف دیگر ـ و عموماً کم دانش ترِ ـ مردم است که برخلاف گروه نخست، مجالی برای گردآوری و کتابت تلقّیات خویش نیافته‌اند و چون خاستگاه و حفظ و انتقال اینگونه از روایات، شفاهی و به صورتهای غیر رسمی بوده است، مراد از «عامیانه» در معنای خاصّ  واژه، همین گروه از باورها و داستانها خواهد بود.

حدودِ آگاهی‌ها و چگونگی تصورات موجود در شماری از روایات و اشارات منابع رسمی ادبی و تاریخی (بخش نخست از تلقیات مردم ایران) پیشتر در پژوهشهای چند تن از محققان طبقه بندی و بررسی شده است (رک: دبیرسیاقی، 1383: 201-350؛ ریاحی، 1372؛ متینی، 1375: 121-151؛ نوریان، 1371: 131-164، یا حقّی ، 1387کم 53-68) و مطابق این تحقیقات ، مهمترین موضوعهایی که در این گزارشها مورد توجّه بوده، عبارت است از: پیش بینی شهرت فردوسی، پاسخ به اتّهام مجوس ستایی او ، پرهیزگاری و دینداری فردوسی، آزادگی و بزرگ منشی شاعر، صراحت سخن و ایران دوستی او، روابط فردوسی و سلطان محمود و دربار غزنه، بدخواهان فردوسی و .... (در این باره ، رک: متینی، 1357: 121-151).

اما آن دستۀ دیگر از روایتهای و باورداشتهای مردمی ـ شاید به سبب ماهیت عامیانه و تبعاً غیر رسمی آنها ـ به طور کامل و دقیق مطالعه نشده است1 تا معلوم شو.د که عموم مردم ایران ـ غیر از شاعران،نویسندگان و مورّخان ـ فردوسی و شاهنامه را چگونه می‌شناخته و می‌خواسته‌اند. این داستانها که بخشی از آنها به کوشش انجوی شیرازی گردآوری شده2، دقیقاً گزارش راویان آنهاست و از همین روی بی واسطه و بدون تصرّف ، نوعِ دانسته‌ها، اعتقادات و خواسته‌های عامیانۀ مردم را دربارۀ فردوسی و شاهنامه نشان می‌دهد؛ ضمن اینکه تأخّر تدوین و ثبت مکتوبشان هرگز دلیل کم قدمتی یا بی پیشینگی آنها نیست (در این باره، رک: آیدنلو ، 1387: 74-83) و محتملاً مأخذ یا درونمایۀ کلّی برخی از افسانه‌های مربوط به فردوسی و شاهنامه نیز در منابع رسمی ادبی و تاریخی، همین روایات شفاهی به اصطلاح عامیانه بوده (برای اشاره ای، رک: ریاحی، 1372: 72) که در آنجا قالب و بیان ادبی / رسمی یافته است.

موضوع داستانهای شفاهی/ عامیانۀ گرد آمده در فردوسی نامه (ج1، صص 3-56) یا زندگی نامۀ فردوسی و توجّه به جزئیاتی از احوال اوست و یا ذکر بعضی از ویژگیهای شخصیتی شاعر و پاره ای از نکات و مسائل مربوط به شاهنامه. می‌دانیم که از سرگذشت فردوسی، همچون بسیاری دیگر از بزرگان فرهنگ و ادب ایران، آگاهی‌های دقیق و کاملی در اختیار نیست و خلاصۀ آن چیزی که می‌توان بر پایۀ اشارات خود او در شاهنامه و تحلیل انتقادی مطالب مآخذ دیگر و انبوه افسانه‌های پر شاخ و برگ بازسازی کرد، در این حدود خواهد بود که »ابوالقاسم فردوسی توسی در سال (329ه‍.ق) در روستای پاژ ناحیۀ طبران توس در خانواده‌ای دهقان زاده شده است. زن، پسر و احتمالاً دختری داشته و پسر او در 37 سالگی درگذشته است. نظم شاهنامه را در میانۀ سالهای (367-370ه‍.ق) آغاز کرده و از پشتیبانی منصور بن محمد بن عبدالرزّاق برخوردار بوده است. تدوین نخست شاهنامه را در سال (384ه‍.ق) و تدوین دوم آن را در 25 اسفند (400ه‍.ق) به پایان رسانده و به دربار غزنه فرستاده است. اما کتاب مورد توجه محمود قرار نگرفته است. فردوسی به هنگام سرودن شاهنامه گرفتار نیازمندیها و دشواریهای مالی بوده و از فضل بنی احمد اسفراینی، وزیر سلطان، خواسته است که برای دریافت مساعدت از سلطان میانجیگری کند. او همچنین از برادر محمود نصر بن ناصرالدین خواسته است که نظر سلطان را ـ که حاسدان برگردانده‌اند ـ متوجه شاهنامه کند. در میان بزرگان زمان، فردوسی فقط از دستگیری حیی قتیبه، عامل مالی توس ـ که گویا شاعر را از پرداخت مالیات معاف کرده بود ـ یاد کرده است. به احتمال بسیار، فردوسی پس از دیدن بی مهری نسبت به او و اثرش، ابیاتی در هجو محمود سروده و سرانجام در یکی از دو سال (411) یا (416ه‍.ق) در گذشته است.

خوانندگان و علاقه مندان شاهنامه که نمی‌توانسته‌اند به این آگاهی کلّی و کوتاه بسنده کنند و حتّی در میان افسانه‌های طولانی متون تاریخی و ادبی و نیز پاسخ بعضی از پرسشهای خویش را دربارۀ فردوسی نمی‌یافته‌اند، به گمان خویش ـ و آنگونه که می‌خواسته‌اند ـ در قالب روایات شفاهی / عامیانه به روشن کردن مبهمات و جزئیات زندگی حکیم توس پرداخته‌اند.

در این داستانها پدر فردوسی مردی است کشاورزی به نام «حسن» که شاعر ملّی ما در کودکی داستانهایی را از او می‌شنید و برای همسالانش باز می‌گفت (رک: انجوی، 1369: 4/1 و 5). «کشاورزی» پدر فردوسی در این روایات محتملاً برگرفته از «دهقان»  بودن فردوسی به تصریح چهار مقاله (رک: نظامی عروضی، 1383: 75) و باغبان نامیده شدن پدرش در منابعی چون «تذکرۀ الشعرا»‌ی دولتشاه سمرقندی (رک: ریاحی، 1372: 428). ذکر نام «حسن» نیز برای پدر وی مستند بر مآخذی است که اشاره خواهد شد . اینکه پدر فردوسی آشنا با داستان معرفی شده، ظاهراً  بر این  اساس است که دهقانان آن روزگار (در معنای اصطلاحی این کلمه) فرهنگمندانی میهن دوست و علاقه مند به آیینها و روایات ملّی ـ پهلوانی بوده‌اند (رک: Tafazzoli, 1996: 224-225). مطابق با خواسته و دانستۀ عامه مردم فردوسی مادری داشته که در خردسالی او در گذشته و خواهرش نیز شاد خاتون نامیده می‌شده است (رک: انجوی، 1369: 1/4).

هیچ یک از این دو نکته در منابع احوال فردوسی نیست، همچنان که  ناصح الدین و قاسم به عنوان نام خود او (رک: همان: 1/5). به عقیدۀ پژوهشگران صاحب نظر از بین اشارات منابع گوناگون، دو صورت «حسن بن علی» و «منصور بن حسن» برای نام فردوسی و پدرش پذیرفتنی تر است (رک: حاکم نیشابوری، 1375: 51 مقدمه؛ خالقی مطلق، 1385: 3؛ ریاحی، 1372: 479؛ همو، 1375: 64؛ محیط طباطبایی ، 1369: 28؛ Khaleghi Motlagh, 1999:514). «قاسم» در روایات عامیانه شاید خلطی است میان کنیه (ابوالقاسم) و نام فردوسی با یادآوری این نکته که به استناد همین کنیه احتمالاً نام پسر او قاسم بود است (رک: Shapur Shahbazi, 1991:22).

فردوسی در دیباچۀ شاهنامه اشاره کرده است که مهربان دوستش به او می‌گوید:

گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست

(فردوسی، 1368: 14/143)

از این بیت استنباط می‌شود که او پیش از آغاز رسمی سَرایش شاهنامه (در حدود 35 تا 40 سالگی) شعر می‌سروده و به نظم سخنان پهلوانی نامبُردار بوده ست. امّا عامّه مردم چون معتقد به شاعری مادرزادی فردوسی بوده‌اند؛ در داستانی ـ مربوط به ناآرامی‌های فردوسی در خانه و مکتب خانه به هنگام کودکی ـ دو بیت را به او نسبت داده‌اند که در هفت سالگی و زمانی که معلم مکتب او را به فلک کشیده  بود، در نکوهش استادش سروده است:

مرا می‌زنی کور ملاّ اگر
بریزد ترا خاک عالم به سر

نگر می‌کنی همچو ابلیس کور
بسوزد همه هیکلت در تنور

                    (انجوی، همان، 1/3)

طرفه اینکه این دو بیت در قالب مثنوی و به بحر متقارب است؛ یعنی در تلقّی مردم، شعری که فردوسی در هفت سالگی نیز می‌سراید، باید در همان وزن و قالب شاهنامه باشد. در روایتی دیگر شروع  شعر سَرایی فردوسی در ده سالگی است (رک: همان:» 1/5).


نکتۀ دیگر در داستانهای عامیانۀ کودکی و نوجوانی فردوسی، همّت او در دانش‌اندوزی است؛ بدین صورت که وی در آغاز کار نمی‌تواند چیزی در مکتب بیاموزد و با دیدن فرسایشی که قطرات آب بر سنگ ایجاد کرده است، متنبّه می‌شود و در آموختن چنان می‌کوشد که «به جایی رسید که شاهنامه ساخت» (انجوی، همان، 1/4). در اینجا مضمون دگرگونی و بیداری با مشاهدۀ سوراخهای آب بر سنگ ظاهراَ از داستانی در سرگذشت سکّاکی ، دانشمند معروف بلاغی، گرفته شده است. در برابر این داستان، عدّه ای که نمی‌توانسته‌اند بپذیرند شاعری مانند فردوسی در خُردی از نظر ذهنی و دانش آموزی ناتوان باشد و سپس دچار تحول شود، در روایتی دیگر از تیزهوشی او که هر شعر و داستانی را با یک بار شنیدن به خاطر می‌سپرد، یاد کرده‌اند (رک: همان، 1/4). در همین موضوعِ فردوسی و مکتب خانه و تعالیم آغازین او، علاقۀ مردم به جزئیات فراموش شده به اندازه ای بوده که در یکی از روایات حتّی نام مکتب دار فردوسی هم آورده شده است: ملّا ضیاء الدین خراسانی (رک: همان، 1/5). این نام در مآخذ رسمی فردوسی شناسی دیده نمی‌شود و باید بررسی شود که آیا شخصیتی تاریخی با این عنوان در خراسان ـ احتمالاً در ادوار پس از فردوسی و هنگام ساخته شدن یا تداولّ روایتِ مربوط ـ می‌زیسته یا اینکه نام کاملاً بر ساخته است و فقط به منظور دقیقتر کردنِ نکات زندگی نامۀ فردوسی ذکر شده؟

در روایات مردمی، فردوسی در شانزده سالگی همسر می‌گیرد (رک: همان: 1/6) و این به طورکلّی پذیرفتنی است، زیرا فردوسی در سوگ سرودۀ مرگ پسرش سن او را به هنگام در گذشت 37 و سالِ عمر خویش ار 65 ذکر کرده (رک: دنبالۀ مقاله) و بر این اساس، پیش از 28 سالگی ازدواج کرده بوده است (رک: ریاحی، 1375: 84؛ Khaleghi Motlagh, 1999: 514)، ولی چون با قبول شانزده سالگی، میان ازدواج و تولد پسر فردوسی دوازده سال فاصله خواهد بود3، شاید منطقی تر این باشد که «لااقل در بیست و هفت سالگی همسر برگزیده است» (دبیر سیاقی، 1383: 25). در این روایات همسر فردوسی پس از زادن پسر و دختری در می‌گذرد (رک: فردوسی نامه، 1/6). مرگ بانوی فردوسی موضوعی است که ظاهراً یادکرد پر دریغ‌تر آن در چند بیت شاهنامه نیز دیده می‌شود4 (در این  باره، رک: خالقی مطلق، 1385: 5؛ همو، 2009: بخش سوم / 444؛ دبیرسیاقی ، 1383: 24، 25 و 89؛ فردوسی ، 1386ب : 34؛ کزازی، 1379: 203؛ همو، 1386: 708و 709) و از پسر و دختر فردوسی به ترتیب خود شاعر و نظامی عروضی (رک: نظامی عروضی، 1383: 83) سخن گفته‌اند، اما این نکته که پسر او در سی سالگی می‌میرد (رک: انجوی، 1369: 1/6) ـ یا بنابر روایت دیگر، با داروی نادرستی که بدسگالان شاعر در غیاب پدر و پسرش می‌دهند، کشته می‌شود (رک: همان: 1/7) ـ با گفتۀ خود فردوسی مغایر است که تصریح کرده:

مرا سال بگذشت بر شست و پنج
نه نیکو بود گر نیازم به گنج

... جوان را چوشد سال بر سی‌وهفت
نه بر آرزو یافت گیتی برفت

(فردوسی، 1386 الف: 167/2182 و 2189)

در منابع رسمی، متونی مانند چهار مقاله، مقدّمۀ شاهنامۀ بایسنقری و بهارستان جامی که دختری را به فردوسی نسبت داده‌اند، فقط به بر منشی او و نپذیرفتن صلۀ سلطان پس از مرگ پدر اشاره کرده‌اند (رک: ریاحی، 1372: 237، 415و 438) اما در روایات مردمی غیر از این ویژگی ، این دختر به سان پدر گشاده  زبان و شاعر  نیز هست و مصراع دوم بیتهایی را که فردوسی تنها پاره‌ای از آنها را ساخته است، تکمیل می‌کند و یا ارتجالاً پاسخ پدر را به شعر می‌دهد5. آنجا هم که پاداش دیرهنگام محمود را رد می‌کند، اینگونه در قالب مثنوی و به بحر متقارب داد سخن می‌دهد و از مهر میهن دم می‌زند:

چو عمر پدر آمد این دم به سر
چه کار آیدش دیگر این سیم و زر

به سلطان بگویید تا بُد پدر
ز جورت همی گشته بُد در به در

اگر چه پدر رفت از این روزگار
بُود مهر ایران همی افتخار

چرا داد شه گوش بر دشمنان
چه شد تا که قدرش چنین شد عیان

(انجوی، همان،1/4)


اشارات مآخذ پیشین(چهار مقاله، مقدمه بایسنقری و بهارستان) و این ابیات نشان می‌دهد که ایرانیان معتقد بوده‌اند که یقیناً فرزند مردی مانند فردوسی نیز نظیر خود او سخنور، ایران دوست و بلند همت بوده است و نمی‌توانسته جز این باشد.


  • ارگاش مازندرانی

بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی سروده فردوسی نیس

ارگاش مازندرانی | يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۱ ب.ظ

جمله‌ی "عجم زنده کردم بدین پارسی" نیمه‌ی دوم بیتی بسیار مشهور (" بسی رنج بردم در این سال سی/ ...") و زبانزد ِ خاص و عام است. این بیت، در هیچ یک از دست ‌نوشت ‌های کهن شاهنامه، در متن بنیادین (اصلی) نیامده و تنها در زمره‌ی بیت‌های نسبت داده شده به فردوسی در "هجونامه"ی  برساخته به نام او دیده ‌می‌شود. کلیدواژه‌ی معنا شناختی‌ ِ این بیت، واژه‌ی "عجم" است که در "فرهنگ وُلف"، تنها چهار کاربرد از آن در سراسر شاهنامه، به ثبت رسیده ‌است: یکی در "گشتاسپ‌نامه‌ی دقیقی" (مُل، ج ٤، برگ ٢١٤، = مسکو، ج ٦، برگ ١٢٠، = خالقی‌مطلق، دفتر ٥، برگ ١٥٠، دیگری در بیت ٣٤ از ٤٥ بیت ِ "ستایش ‌نامه‌ی محمود" در آغاز ِ "روایت پادشاهی‌ اشکانیان" (مُل، ج ٥، برگ ١٣٥، = مسکو، ج ٧، برگ ١١٤، = خالقی‌مطلق، دفتر ٦، برگ ١٣٧ )، سومین آن ها در پایان ِ "روایت پادشاهی‌ ِ یزدگرد سوم " (مُل، ج ٧، برگ ٢٥٢، = مسکو، ج ٩، برگ ٣٨٢،  = خالقی‌مطلق، دفتر ٨ ، برگ ٤٨٧) و سرانجام، چهارمین مورد در بیت ِ آمده در "هجونامه"ی آن چنانی که پیش تر، بدان اشاره ‌رفت.
چنان که می‌بینیم، یک مورد از این بسامد های چهارگانه‌ی واژه‌ی "عجم" – که وُلف بدان‌ها اشاره‌می‌کند – در میان بیت‌های سروده‌ی دقیقی و افزوده بر شاهنامه است که حساب ِ سراینده‌اش را باید از فردوسی جداشمرد و مورد دیگر در "هجونامه" جای ‌دارد – که همه‌ی شاهنامه‌شناسان ِ روشمند این روزگار در ساختگی و افزوده‌ بودن  آن، همداستانند – و تنها دو کاربرد آن در سرآغاز "روایت پادشاهی‌ اشکانیان" و پایان "روایت پادشاهی‌ یزدگرد سوم "، سروده‌ی فردوسی است و این هر دو نه در ساختار متن بُنیادین شاهنامه؛ بلکه در میان بیت‌هایی جای‌دارد که استاد ِ توس، آگاهانه و به خواست ِ پاس داشتن ِ حماسه‌ی بزرگش از گزند محمود ِ فرهنگ ستیز و کارگزارانش – ناگزیر و با اکراه – بر متن اثر  خویش افزوده‌است و بایستگی‌های سخن ‌گفتن با و یا درباره‌ی کسی همچون محمود، "یمین" ِ (دست ِ راست ِ) دولت ِ خلیفه‌ی ایران ستیز ِ بغداد را نیز می‌ شناسیم. پس، هرگاه گفته‌شود که دشنام ‌واژه‌ی "عجم" در متنِ شاهنامه‌ی فردوسی هیچ کاربُِردی ندارد، گزافه‌گویی نیست. (١)
چنین می‌نماید که واژه‌ی "عجم" به دلیل بار منفی و مفهوم اهانت بار و ریشخند آمیزی که در اصل داشته (گنگ، لال) – و عرب‌ها [برای نخستین بار پس از بنی امیه، *] آن را در اشاره به ایرانیان و دیگر قوم‌هایی که نمی‌توانستند واژه‌های عربی را مانند خود آنان بر زبان آورند – به کار می‌بردند، در ناهمخوانی‌ آشکار با دیدگاه فرهیخته‌ی ایرانی،‌ فردوسی بوده و نمی‌توانسته‌است در واژگان ِ شاهنامه‌ی او جایی داشته ‌باشد و تنها در سده‌های پس از او – که بار وَهن ‌آمیز این دشنام واژه فراموش‌شده ‌بوده است – بیت ِ "بسی رنج‌بُردم ..." با دربرگیری ‌ِ این واژه به فردوسی نسبت داده‌ شده‌ است و از آن زمان تاکنون بسیاری از کسان، آن را اصیل شمرده و حتا مایه‌ی فخر شمرده و در هر یادکردی از فردوسی و شاهنامه، آن را با آب و تاب تمام و هیجان زدگی، بر زبان آورده یا بر قلم رانده‌ و نادانسته، نکوهش را به جای ستایش برای ملت و تاریخ و فرهنگ خود، پذیرفته‌اند!
سازنده‌ی این بیت، سخن ِ راستین شاعر را در پیش چشم داشته‌ که گفته‌است:

"من این نامه فرّخ ‌گرفتم به فال / بسی رنج ‌بُردم به بسیار سال".

آن‌گاه در حال و هوای ذهنی‌ خود و بیگانه با نگرش ِ فرهیخته‌ی ایرانی‌ حماسه‌سرای بزرگ و سرافراز، چنین سخن ِ خوار انگارانه و کوچک ‌شمارانه‌ای را پرداخته و – با این خام اندیشی که اشاره به "رنج ‌بُرداری‌ سی‌ساله"ی شاعر می‌تواند پرده‌ی پوشاننده‌ی دشنام واژه‌ی "عجم" باشد – همانند ِ وصله‌ی ناهم رنگی بر جامه‌ی زرْبفت و گران ‌بهای گفتار ِ گوهرین ِ خداوندگار  زبان فارسی‌ دَری، پیوند زده‌ است.
گفتنی‌ست که در روزگار ما، دانشمند بزرگ ایران شناس و شاهنامه‌پژوه آلمانی فریتز وُلف، با هوشمندی و آگاهی‌ تمام، بیت ِ راستین فردوسی "من این نامه فرّخ گرفتم به فال / بسی رنج ‌بُردم به بسیار سال" را پیشانه ‌نوشت ِ اثر  ماندگار و ارزشمند خود، فرهنگ واژگان شاهنامه کرده‌است. می‌دانیم که دو سده پس از خاموشی‌ استاد توس، چکامه‌سرای نامدار، جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی، در یکی از سروده‌هایش گفته‌است: "هنوز گویندگان هستند اندر عجم / که قوّه‌ی ناطقه، مدد ازیشان بَرَد!" یعنی، از یک سو دشنام واژه‌ی "عجم" را به منزله‌ی عنوانی برای نامیدن قوم و مردم خود پذیرفته و از سوی دیگر، خواسته ‌است در صدد ِ جبران آن اهانت تاریخی به ایرانیان برآید و سر ِ آزادگی و غرور برافرازد که ملت ِ او "گنگ" نیستند و "گوینده"اند و همین به ناسزا "گنگ ‌خواندگان" چنان "گویندگان"ی را در دامان خویش می‌پرورند که هنوز هم "قوّه‌ی ناطقه" از ایشان "مدد می‌بَرَد".

اما امروز در روی‌کرد و برخورد با گذشته‌ی نابه‌سامان تاریخی‌مان و آن همه ناروا که ایران‌ ستیزان ِ بیگانه و "خودی" بر ما رواداشته‌اند، دیگر جای کوتاه‌آمدن و سازش ‌کاری و سخن در پرده گفتن و پی روی چشم بسته از رهنمود ِ فریبنده و گمراه‌کننده‌ی "رَه چُنان رَو که رَه رََوان رفتند!" نیست. هنگام آن رسیده‌است که همه‌ی گذشته‌ی تاریخی و فرهنگی‌مان را آشکارا و بی‌پروا به کارگاه ِ نقدی فرهیخته ببریم و از "چراگفتن" و "شک‌ ورزیدن" و "باز اندیشیدن" در هیچ اصل و باوری، پروا و پرهیزی نداشته‌باشیم.

در مورد درون ‌مایه‌ی این یادداشت، از "عام" توقعی نیست که بداند این بیت با همه‌ی بلند آوازگی‌ و نمود ِ فریبنده و کاربُرد گسترده‌اش، سروده‌ی فردوسی نیست و دشنام ‌واژه‌ی‌ "عجم" جایی در واژگان متن شاهنامه ندارد. اما "خاص" چرا بی هیچ پشتوانه‌ی دست ‌نوشت شناختی و بدون ژرف ‌نگری در درون مایه‌ی ایران ‌ستیزانه و اهانت آمیز آن، انتسابش به استاد توس را پذیرفته و در همه جا به منزله‌ی سخنی افتخارآمیز و غرورانگیز می‌خواند و می‌نویسد تا جایی که در یک نشست ِ شاهنامه‌پژوهی‌ ویژه‌ی گرامی‌داشت شاعر نیز، آن را عنوان ِ یک سخن‌رانی قرارمی‌دهد؟ دیگر چه بگویم؟ "در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!"جلیل دوستخواه

منابع:

١. شاهنامه‌پژوه ارجمند آقای دکتر ابوالفضل خطیبی، پیش از این در گفتاری با عنوان بیت‌های عرب ‌ستیزانه در شاهنامه – که نخست در مجلّه‌ی نشر دانش، سال ٢١، شماره‌ی ٣، پاییز ١٣٨٤ و سپس در دفتری جداگانه با عنوان ِ "برگزیده ی مقاله‌های نشر دانش درباره ی شاهنامه" (١٣٨٥) نشرداده – در اشاره به همین بیت، نوشته‌است:
«... از میان ١٥ نسخۀ مبنای کار خالقی مطلق، بیت بالا فقط در ٤ نسخه (کراچی ٧٥٢ ق، لندن ٨٤١ ق، پاریس ٨٤٤ ق و برلین ٨٩٤ ق) آمده و مصراع نخست  آن در ترجمۀ عربی ِ بُنداری نیز هست (بُنداری، ج ٢، برگ ٢٧٦). خالقی مطلق، به درستی این بیت را – که در هیچ یک از چاپ‌های ژول مول و مسکو نیامده – الحاقی دانسته‌است. بیت بالا در ١١ نسخه – که کهن‌ترین نسخه (لندن ٦٧٥ ق) در رأس آن‌هاست – دیده‌نمی‌شود و به نظر ِ نگارنده، به لحاظ شعری نیز چندان استوارنمی‌نماید ... (عُجْمَه و عَجْمَه در عربی به معنی ابهام و عدم  فصاحت در زبان است و به همین سبب، اعراب، ایرانیان را اَعجَم و جمع آن اَعاجِم و عُجْم – که یک معنی آن گُنگ است – و نیز عَجَم نامیده‌اند؛ زیرا از نظر ِ آنان، زبان ِ ایرانیان پیچیده و دشوار و غیر فصیح بوده‌است. اَعجَمی منسوب به اَعجَم و عَجَمی منسوب به عَجَم است.).»

  • ارگاش مازندرانی

به دنیا اومدن رستم با عمل سزارین

ارگاش مازندرانی | يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۳۹ ب.ظ
در زمان پادشاهی منوچهر (فرزند ایرج و نوه‌ی فریدون)، پهلوان زابلستان زال (یا دستان) پسر سام پسر نریمان عاشق رودابه، دختر مهراب (شاه کابل) و سیندُخت، شد و این دو با هم ازدواج کردند. هنگام زایمان رودابه که رسید فرزند بسیار بزرگ تر از اندازه‌های هنجار بود و از این رو زایمان طبیعی سخت و شاید ناشدنی بود.

بسی برنیامد برین روزگار / که آزاده سرو اندر آمد به بار
بهار دل افروز پژمرده شد / دلش را غم و رنج بسپرده شد
شکم گشت فربه و تن شد گران / شد آن ارغوانی رخش زعفران
بدو گفت مادر که ای جان مام / چه بودت که گشتی چنین زرد فام
چنین داد پاسخ که من روز و شب / همی برگشایم به فریاد لب
همانا زمان آمدستم فراز / وزین بار بردن نیابم جواز
تو گویی به سنگستم آگنده پوست / و گر آهن است آن که نیز اندروست

زال که چاره‌ای نداشت یکی از پرهای سیمرغ را آتش زد و سیمرغ پدید آمد و راه چاره را چنین گفت:

بیاور یکی خنجر آبگون / یکی مرد بینادل پرفسون
نخستین به می ماه را مست کن / ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بکافد تهیگاه سرو سهی / نباشد مر او را ز درد آگهی
وزو بچه‌ی شیر بیرون کشد / همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک / ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویمت با شیر و مُشک / بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بساو و برآلای بر خستگیش / ببینی همان روز پیوستگیش

(کافیدن = شکافتن؛ خستگی = زخم؛ پیوستگی = به هم آمدن زخم)
....
بدان کار نظاره شد یک جهان / همه دیده پر خون و خسته روان
فرو ریخت از مژه سیندخت خون / که کودک ز پهلو کی آید برون؟
بیامد یکی موبدی چرب دست / مر آن ماه رخ را به می کرد مست
بکافید بی‌رنج پهلوی ماه / بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بی‌گزندش برون آورید / که کس در جهان این شگفتی ندید

این بچه را رستم (رستم پسر دستان یا رستم دستان) نامیدند که کوتاه شده‌ی رُستهم (رُست + تَهَم) است به معنای کسی که بسیار رُسته (رشد کرده) است. نام دیگرش نیز تهمتن (تهم+تن) یعنی دارای تن کلان است.
از تاریخ دقیق این عمل اطلاعی نداریم زیرا رستم جزو استوره‌های ایرانی است. این عمل امروزه در دنیا به نام سزارین شناخته می‌شود که ما می‌توانیم در زبان پارسی بدان رستمانه بگوییم.

  • ارگاش مازندرانی

توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود

ارگاش مازندرانی | يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۳۰ ب.ظ
شعر معروف فردوسی: «توانا بود هر که دانا بود   ز دانش دل پیر برنا بود» در شکل اصلی‌اش چنین نیست و شکل اصلی آن این بوده است: «توانا بود هر که دانا بود   به هر کار، بستوه کانا بود

 کاتب شاهنامه در این شعر نتوانسته بفهمد که معنای «به هر کار، بستوه کانا بود» چیست و به جای آن نوشته است: «ز دانش دل پیر برنا بود» که از نظر معنا ارتباط مستقیم با مصراع نخست ندارد. معنای مصراع دوم و اصلی شعر فردوسی چنین است: «نادان در هر کار، ناتوان و درمانده است» که معنای مصراع نخست را نیز تکمیل می‌کند.

 فردوسی در شاهنامه واژه‌های ثقیل و نامانوس به کار نمی‌برده است و واژه‌های «بستوه» (ناتوان و درمانده) و «کانا» (نادان) در دوره‌ی او جزو واژه‌های رایج و متداول بوده است. پس از آن که پارسی پهلوی به‌کلی متروک شد، کاتبان این واژه‌ها و برخی دیگر از واژه‌هایی را که در شاهنامه بود، تغییر دادند که نتیجه‌ی آن فراموش‌شدن آن واژه‌ها بود.


منبع

سرزمین جاوید. جلد یکم. صفحه ی ١٦٨. نوشته‌ی ذبیح‌الله منصوری
  • ارگاش مازندرانی

سنگ‌نبشته ی رَباطک و کشف نیای زبان فارسی دری

ارگاش مازندرانی | يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۳ ب.ظ

تصویر مربوط به یکی از شاهزادگان کوشانی

کشف سنگ‌نبشته رباطک به چندین پرسش دیرینه در زمینه ی مطالعات کوشانی، پاسخ داد. به موجب این کتیبه دانسته می‌شود که کوشانیان زبان خود را به نام «زبان آریایی» می‌شناخته‌اند و آن نیای زبان فارسی یا دری است که گویا «دری» گونه ی تغییر‌یافته ی تلفظ واژه «اَریَـئـو» باشد. زبان آریایی و گونه ی تحول‌یافته آن به نام دری/ فارسی، زبان همگانی مردمان سرزمین‌های ایرانی بوده و منظور از «فارس»، تنها ناحیه ی فارس در جنوب ایران نیست؛ بلکه دلالت بر همه ی سرزمین‌های ایرانی دارد. این زبان در شکل نخستین و سپسین خود در گستره‌ای پهناور از غرب ایران آن روز در آناتولی و کرانه‌های فرات تا هند و پنجاب و آسیای میانه رواج داشته و مفهوم بوده است.

نام برداری از ایزدان بزرگ و کهن آریایی و جز آن در متن سنگ‌نبشته و آرزوی خوشنودی آنان، نشان‌دهنده ی مدارای دینی کوشانیان و احترام و پاسداشت آنان در برابر همگی دین‌های ایرانی و غیر ایرانی است. همزیستی ایزدان و دوری از تبلیغ و تأیید منحصرانه ی یک دین خاص، نشانگر تنوع دینی و فرهنگی، و شاخصی برای درک قدرت و توانایی‌های یک جامعه ی بالنده و کمال فرهنگی آن است.

فرمان‌نامه ی کنیشکه در رباطک، این بحث دیرینه در باره ی خاستگاه قومیتی و فرهنگی، و باورداشت‌های کوشانیان و «یوئِـجی‌»ها را پایان داد. امروزه می‌دانیم که کوشانیان هیچ گونه پیوستگی و وابستگی با قبیله‌های بادیه‌نشین آلتاییِ آسیای میانه شرقی نداشته‌ و دارنده ی تبار، فرهنگ، دین و زبان آریایی بوده‌اند.

رباطک

در کشاکش رویدادهای سیاسی تابستان سال ۱۳۷۲ در افغانستان، هیچ کس نمی‌دانست که کشاورزان روستای «کافر قلعه» در «رباطک»، سنگ‌نبشته‌ای در بازمانده‌های شهر کهن کوشانیان یافته‌اند که به زودی پرده از بسیاری ناگفته‌ها و نادانسته‌ها در زمینه ی تاریخ فرهنگ و زبان‌های ایرانی برخواهد داشت.

رباطک، نام شهر کوچکی است که در شرق ولایت سمنگان و شمال باختری ولایت بغلان در شمال افغانستان و در میانه ی راه پل‌خمری به سمنگان واقع است. این شهر در فاصله ی چهل کیلومتری شمال باختری محوطه ی باستانی «سرخ کتل» جای دارد. رباطک و سرخ کتل، هر دو از بازمانده‌های شهرهای بزرگ کوشانیان هستند که آثار هنری فراوانی از دوره ی کوشانی در آن جا یافت شده است.

نخستین پژوهش‌ها

سنگ‌نبشته ی نویافته ی رباطک در همان هنگام به قرارگاه والی بغلان برده شد و عکس‌هایی از آن توسط  تام پورتر Tom Porter تهیه و به موزه بریتانیا فرستاده شد. بررسی و خوانش سنگ‌نبشته رباطک برای نخستین بار توسط  نیکلاس سیمز ویلیامز Nicholas Sims-Williams  ایران‌شناس و کارشناس زبان‌های سغدی و باختری در مدرسه ی مطالعات شرقی و آفریقایی دانشگاه لندن انجام شد که همراه با تفسیرهای تاریخی جو کریب Joe Cribb  با عنوان «تشریح کتیبه رباطک» در نشریه «هنر و باستان شناسی راه ابریشم» به چاپ رسید:

Sims-Williams, N., The inscription of Rabatak describes , in: Silk Road Art and Archaeology, No 4, Kamakura, 1995/6, pp. 75- 142.

پس از آن، نخستین ترجمه ی دری کتیبه ی رباطک همراه با شرح و تفسیرهایی پیرامون آن توسط  سرور همایون، استاد دانشگاه کابل، در مجله ی فرهنگ (اسد و سنبله ۱۳۷۹) انتشار یافت و همچنین استاد غلام جیلانی داوری، باستان‌شناس برجسته ی افغانستان نیز به بررسی مفصل کتیبه پرداخت که گزارش آن در فصل نامه ی آریانا (سال چهارم، شماره ی ۲، سرطان و سنبله ۱۳۸۱، برگ های۳۳ تا ۴۱) منتشر شد.

در آذرماه سال ۱۳۸۴ یک همایش علمی به کوشش مرکز بین‌المللی تحقیقات کوشانی آکادمی علوم افغانستان در هتل آریای کابل برگزار شد که گزارشی از مقاله‌های علمی همایش در مجله جامعه مدنی (زمستان ۱۳۸۴) ارگان مجمع جامعه مدنی افغانستان (مجما) منتشر شد.

در تاجیکستان نیز پژوهش‌های متعددی بر روی این کتیبه انجام شده است که از جمله می‌توان به مقاله ی ارزنده ی استاد یوسف یعقوبوف به نام «کشفیات مهم در کوشان‌شناسی» (به تاجیکی) اشاره کرد که در نشریه ی «جنبش» ( شماره ی ۱، دوشنبه ۱۹۹۹م) منتشر شده است. همچنین پرزیدنت امامعلی رحمانوف نیز در جلد دوم کتاب «تاجیکان در آینه تاریخ» (دوشنبه ۲۰۰۲م) به معرفی مختصر و مفید سنگ‌نبشته رباطک پرداخته و به درستی از خاستگاه و زبان آریایی کوشانیان یاد کرده است. (از محترمان، میزبانان بزرگواری که در مراسم دهمین سالگرد استقلال جمهوری تاجیکستان، نسخه‌ای از این کتاب را به این نگارنده ارمغان دادند، سپاس گزارم.) 

تا آن جایی که نگارنده آگاهی دارد، تاکنون هیچ گونه پژوهش و گزارشی از کتیبه ی رباطک در ایران منتشر نشده است.

سرنوشت فعلی سنگ‌نبشته رباطک

کتیبه ی رباطک پس از مدتی، از قرارگاه والی بغلان به موزه ی ملی افغانستان در کابل منتقل شد و شنیده‌های این نگارنده حاکی از آنست که این سنگ‌نبشته ارزشمند و بی‌همتا در زمان تسلط حکومت طالبان بر افغانستان به همراه تعدادی از آثار دیگر موزه به یک مجموعه‌دار خصوصی به نام نصیراله بابر فروخته شده است و از وضعیت کنونی آن آگاهی دقیقی در دست نیست.

وضعیت ظاهری سنگ‌نبشته

کتیبه رباطک، سنگ‌نوشته‌ای است که حدود ۹۰ سانتیمتر درازا، ٦۰ سانتیمتر پهنا و ۴۰ سانتیمتر کلفتی دارد. بر یک سوی این سطح سنگی، نوشته‌ای به زبان و خط باختری (خطی بر اساس الفبای یونانی) در 23 سطر نویسانده شده که بخش‌هایی از آن به مرور زمان دچار فرسایش و تخریب شده است. هر سطر کتیبه در حدود 50 حرف و در مجموع قریب 1200 حرف دارد.

زمان و فرمان نگارش سنگ‌نبشته

این کتیبه به فرمان «کَـنـیـشـکَـه» پادشاه بزرگ و مشهور کوشانی در سده ی نخست میلادی و در نخستین سال پادشاهی او نویسانده شده است. از زمان دقیق آغاز پادشاهی کنیشکه آگاهی در دست نیست و بحث و بررسی‌ها پیرامون آن همچنان ادامه دارد. این فرمان، کهن‌ترین کتیبه ی کوشانیان دانسته می‌شود که تاکنون به دست آمده است.

متن سنگ‌نبشته ی رباطک

متن زیر، گزارشی فارسی از بخش‌های سالم‌ باقی مانده فرمان‌نامه ی رباطک است که کوشش شده تا ترتیب واژگان- تا جای ممکن- همانند متن اصلی باشد:

«کـنـیـشـکـه کـوشـانـی، رهایی‌بخش بزرگ، نیکوکار، فرمان روای دادگر، شایسته ی نیایش یزدان، که فرا دست آورد پادشاهی را به خواست نَـنَـه و به خواست همه دیگر ایزدان. که بیاغازید نخستین سال را به خشنودی خدایان. او صادر می‌کند یک فرمان به یونانی و سپس بیان می‌دارد به زبان آریـایـی.  . . .  «سَـکِــتَـه»، «کَــئـوسـانـبـی»، «پـاتـالی‌پـوتـرا»، «چـامـپا»  . . .  پادشاه کنیشکه به «شـافـر نـوکـونْــزوک/ ناقَــنـزاق» فرمان می‌دهد نیایشگاه بزرگی به نام ایزدان در سرزمین . . . برای ایزدان بسازد و در آن تندیس‌های ایزدبانو «مَـه» در برترین جا، خدای «آرمــوز» آفریننده خوشی‌ها، «آردوخــش»، «سـروشَــرد»، «نَـرسَــه»، «مـهــر»، «مَـهَـشـان» و «ویـنـک» تراشیده و گذاشته شوند. همچنین فرمان می‌دهد که تندیس این شاهان را بسازند و در نیایشگاه بگذارند: «شـاه کـوجـولَـه کَــدفـیـز»، پدر پدر بزرگ، «شـاه ویـمَـه تَـکــتـو» پدر بزرگ، «شـاه ویـمَـه کَـدفـیـز»، پدر و خود «کـنـیـشـکـه» . . . باشد تا آن ایزدان، یاری‌رسان شـاه شـاهـان کـنـیـشـکـه باشند.»

بررسی متن سنگ‌نبشته رباطک و آگاهی‌های نویافته از آن در زمینه ی زبان آریایی       

همین اندازه ی اندک از بخش‌های خوانده و ترجمه‌شده ی فرمان‌نامه کنیشکه در رباطک، توانسته است آگاهی‌های مهمی در اختیار پژوهشگران بگذارد و به بسیاری از مباحث پیچیده و حل‌نشده در مطالعات ایرانی و کوشان‌شناسی خاتمه بخشد:

۱-  از هنگام کشف سنگ‌نبشته مشهور «سرخ کتل» در سال ۱۹۵۷ میلادی، تا زمان کشف سنگ‌نبشته ی رباطک که به همان زبان نوشته شده است؛ مساله ی نام اصلی این زبان به بحث‌های بی‌پایانی در میان دانشمندان انجامیده بود. برخی این زبان را با نام‌های «کوشانی» یا «بلخی» معرفی می‌کردند. در سفرنامه‌های مسافران چینی سده‌های گذشته از آن با نام زبان «تخاری» یاد شده بود و استاد والتر هنینگ، نام زبان «باختری» را برای آن پیشنهاد کرده بود که مورد پذیرش و توجه بسیاری قرار گرفت.  

کشف این سنگ‌نبشته به مساله ی نام واقعی زبان باختری پایان داد و به صراحت از آن با نام «زبان آریایی» یاد شده است. این واژه در متن اصلی به گونه ی «اَریَـئـو» aryao  آمده است. مصوت پایانی این واژه، حرف کوتاه «اُ» است که در زبان باختری (که اکنون می‌توانیم آن را زبان آریایی عصر کوشانی بنامیم) برابر با کارکرد کسره ی اضافه ی پایانی (یای نسبت) در زبان فارسی است. محل واژه ی مهم «اَریَـئـو» در سطر چهارم این سنگ‌نبشته است.

۲-  اکنون این مساله نیز روشن شده است که زبان رسمی و دولت داری کوشانیان، همانا زبان آریایی بوده که از اشاره هایی که به صورت منفصل در بخش‌های آسیب‌دیده ی کتیبه به آن رفته است؛ هویدا می‌شود. کنیشکه، توانسته است پس از سده‌های بسیاری که از رواج زبان یونانی به عنوان زبان رسمی حکومتی می‌گذشت؛ با فرمانی نافذ، حکم به رسمیت زبان اصلی مردم در دستگاه اداری دهد. از آن پس، همه ی اسناد و نوشته های دولتی و سکه‌ها به همین زبان به نگارش در می‌آیند.

۳-  نیکلاس سیمز ویلیامز و همچنین دکتر مهدی، استاد دانشگاه کابل بر پایه ی شواهدی از همین سنگ‌نبشته و نام‌های چهارگانه ی شهرهایی که در بخش‌های تخریب‌شده متن به آن ها اشاره رفته و در نواحی شمال هندوستان و پنجاب واقع بوده‌اند؛ بر چنین عقیده‌ای هستند که این زبان، در سده‌های نخستین میلادی در گستره ی وسیعی از آناتولی و غرب ایران آن روز در کرانه ی فرات تا افغانستان و آسیای میانه و هند و پنجاب مفهوم بوده و بدان گفت و گو می‌کرده‌اند.

۴-  این ادعا را دو شاهد دیگر هم پشتیبانی می‌کنند. نخست این که اصطلاح زبان یا خط «آریایی» را داریوش بزرگ نیز در سنگ‌نبشته ی بیستون (بند پایانی ستون چهارم) به کار گرفته است: «به خواست اهورامزدا این است نبشته‌ای که من کردم. افزون بر این به "اَری‌یا"» (بیستون، کتیبه ی داریوش بزرگ، از همین نگارنده، چاپ سوم، ۱۳۸۴، برگ ۴۰). شباهت واژه و حتا جمله  به کار رفته توسط داریوش و کنیشکه، نشانگر فراگیر بودن چنین زبان و نامی برای آن در گستره زمانی بسیار دراز و پهنه ی‌ جغرافیایی بس گسترده است. دوم این که، بر مبنای گزارش‌های آریـان (آناباسیس۴, ۳, ۷)، کـورتـیوس ( ۵,  ۴, ۱۰-۱۳)، دیـودور ( ۷,  ۵, ٦) و پلوتـارک، در شرح لشکرکشی‌های اسکندر به ایران از یک چوپان لیکیایی یاد می‌کنند که به سبب اقامت در «پارس» (منظور ایران)، زبان «پارس‌ها» را می‌دانست و وظیفه ی یک ترجمان محلی را بر عهده گرفته بود. او پس از این که همراه سپاه اسکندر به سغد و ورارود گسیل می‌شود، باز هم مترجم همراه بوده و زبان اهالی آن جا را نیز می‌فهمیده است. نزدیکی زبان ایرانیان به یکدیگر از منابعی دیگر مانند گزارش‌های استرابو و نیز تاریخ‌نامه‌های سلسله ی «هان» در چین نیز دریافت می‌شود.

۵-  از آن جا که ساختار و واژگان سنگ‌نبشته ی رباطک نزدیک به زبان فارسی است و حتا پس از عصر کوشانیان تا سدها سال زبان رسمی هیتالیان بوده است؛ به نظر می‌آید که این زبان نیای اصلی زبان فارسی کنونی که زبان «دری» نیز نامیده می‌شود، باشد. همچنین به نظر می‌آید که واژه ی «دری» که تاکنون معنی های گوناگونی مانند «درباری» و غیره برای آن پیشنهاد داده‌اند و تاکنون معناگذاری آن به نتیجه ی قاطعی نرسیده است؛ گونه‌ای تغییر آوا داده از واژه «اَریَـئـو» (آریایی) باشد.

٦-  بدین ترتیب افزون بر این که پیشینه ی زبان دری/ فارسی، می‌باید بسیار پیش تر از سده‌های نخستین عصر اسلامی باشد؛ چنین به نظر می‌آید که دیرینگی زبان فارسی در شبه قاره نیز بسیار بیش تر از آنست که نفوذ آن در هند و پاکستان را نتیجه ی لشکرکشی‌های سلطان محمود بدانیم. (در زمینه ی دیرینگی زبان فارسی و حتا نفوذ آن در شعر جاهلی، بنگرید به مقاله ی ارزنده «تأثیر زبان فارسی در ادبیات عربی دوره جاهلیت»، نوشته خانم توردی‌بانو بردی‌یوا، استاد زبان عربی دانشگاه دولتی ملی تاجیکستان، در شماره ی نخست مجموعه مقاله‌های پژوهش‌های ایرانی، به کوشش همین نگارنده، ۱۳۸۰، برگ های ۵۳ تا ۵۹).

۷-  زبانی که به نام فارسی یا دری می‌شناسیم به هیچ عنوان چنین نیست که در اصل متعلق به اهالی ناحیه یا استان فارس در جنوب ایران بوده باشد؛ بلکه منظور از آن، مصداق دیگر نام پارس Persia  است که دلالت بر همه ی سرزمین‌های ایرانی می‌کرده و زبان عمومی و فراقومی سراسر ایران دانسته می‌شده است و می‌شود.

بررسی متن سنگ‌نبشته رباطک و آگاهی‌های نویافته از آن در پرسش‌های کوشان‌شناسی

۱-  تا پیش از پیدایش سنگ‌نبشته رباطک چنین پنداشته می‌شد که کوشانیان به همه ی ایزدان و دین‌های آریایی پشت کرده و تنها به گسترش دین بودایی همت می‌گماشته‌اند. اما نام برداری از خدایان یا ایزدان بزرگ و کهن آریایی و جز آن در متن سنگ‌نبشته و آرزوی خوشنودی آنان در دوره ی بزرگ ترین پادشاه کوشانی یعنی کنیشکه، نشان‌دهنده ی اینست که کوشانیان افزون بر پذیرش و گسترش دین بودایی، دیگر دین‌ها و ایزدان ایرانی را نیز گرامی می‌داشته‌اند.

این نکته همچنین، نشان‌دهنده ی مدارای دینی کوشانیان و احترام و پاسداشت آنان در برابر همگی دین‌باوران ایرانی و حتا غیر ایرانی است. همزیستی ایزدان و دوری از تبلیغ و تأیید منحصرانه ی دینی خاص، نشانگر تنوع دینی و فرهنگی، و شاخصی برای درک قدرت و توانایی‌های یک جامعه ی بالنده و کمال فرهنگی آن است. شاخصه‌های ارزنده‌ای که به هنگام فشارها و سخت گیری‌های موبدان و دین‌سازان حکومتی دوره ی ساسانی با آسیب‌های دردناک فراوانی رو به رو شد.   

برخی ایزدانی که در این سنگ‌نبشته از آنان یاد می‌شود و آشکارا شناخته‌شده هستند (تا آن جا که خوانده شده) عبارتند از: «نَـنَـه» (اَنَـهیتَـه/ ناهید»، «مَـه» (مـاه)، «سروشَـرد» (سروش)، «مـهـر» (میترا) و «آرمـوز» (اهورامزدا) که توصیف آن به «آفریننده خوشی‌ها» در این کتیبه، شباهت فراونی به سنگ‌نبشته‌های هخامنشی دارد که از اهورامزدا با توصیف «هیَـه شـی‌یـاتیـم اَدا مَـرتیَـه هیـا» (که برای مردم شادی آفرید) یاد شده است.

گروهی دیگر از ایزدان، کم تر شناخته‌شده هستند. اینان عبارتند از: «آردوخش» (ورخشا) ایزدبانوی نگاهبان رود وخش (یکی از پر آب‌ترین و خروشان‌ترین رودهای سرزمین‌های ایرانی در تاجیکستان)؛ و سه نام‌ایزد دیگر یعنی «نَـرسَـه»، «مَـهَـشان» و «وینک» (ویوانا/ وایـو؟) از نظر این نگارنده با بی‌گمانی شناخته نشدند. در متن کتیبه به نام چند ایزد دیگر که خاستگاهی در یونان و مصر دارند، نیز اشاره شده است. 

از سنگ‌نبشته رباطک چنین بر می‌آید که مردمان شرق ایران در آن زمان همچنان علاقه‌مندی خود به ساختن تندیس‌هایی نمادین از ایزدان را به شیوه ی دیرینه نیاکان خود حفظ کرده بوده‌اند.

۲-  پرسش مهم دیگری که سنگ‌نبشته رباطک به آن پاسخ داده، عبارت است از تبار‌نامه ی کنیشکه که تاکنون محل بحث و گمان‌های فراوانی بود. در این جا کنیشکه با نام بردن از پدر، پدر بزرگ و پدر پدربزرگ خود، پیچیدگی‌های حل نشده ی پیرامون پدران و شاهان پیش از خود را آشکار می‌سازد و راه بررسی نام‌ها و تسلسل پادشاهان دیگر را هموارتر می‌سازد. همچنین آگاهی از تلفظ دقیق نام‌های کوشانی، یکی دیگر از کاربردهای سنگ‌نبشته رباطک است. 

۳-  فرمان‌نامه ی ارزنده کنیشکه در رباطک، همچنین این بحث دیرینه در باره ی خاستگاه قومیتی و فرهنگی، و باورداشت‌های کوشانیان و «یوئِـجی‌»ها را پایان داد. امروزه می‌دانیم که کوشانیان هیچ گونه پیوستگی و وابستگی با قبیله‌های بادیه‌نشین آلتاییِ آسیای میانه شرقی نداشته‌ و دارنده ی تبار، فرهنگ، دین و زبان آریایی بوده‌اند. 

  • ارگاش مازندرانی

تحریف شاهنامه فردوسی چگونه شکل گرفت

ارگاش مازندرانی | يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ


پیدایش و تحکیم فاشیسم در اروپا درست هم زمان با پیدایش و تحکیم حکومت رضاخانی در ایران است. در سال های    ۱۹۲۱ -  ۱۹۱۹ م که امپریالیسم انگلیس به دنبال راه حلی برای مساله ی ایران می گشت، سردمداران انحصارات امپریالیستی در آلمان و ایتالیا و دیگر کشورهای اروپایی نیز در کار آن بودند که جنبش درون کشور خود را خفه کرده، اروپا را علیه نخستین کشور سوسیالیستی جهان (اتحاد شوروی) تحریک و تجهیز کنند. فرارداد خائنانه ی سال ۱۹۱۹ ایران و انگلیس هم زمان است با تشکیل حزب های فاشیستی در آلمان و ایتالیا، کودتای سوم اسفند و اعتلای رضا خان (۱۹۲۵- ۱۹۲۱م) هم زمان است با کودتا و اعتلای موسولینی در ایتالیا ( ۱۹۲٦- ۱۹۲۲م) و سال اعلام سلطنت رضا خان هم زمان است با انتشار کتاب "نیرد من" هیتلر.

این هم زمانی ها تصادفی نیست. وظیفه ی عمده ای که در برابر حکومت رضا خانی و فاشیسم اروپا قرار می گرفت، با وجود تفاوت جدی شرایط، شباهت فراوان داشت. هم فاشیسم اروپا و هم حکومت رضا خانی به عنوان واکنش ارتجاع و امپریالیسم در برابر پیروزی های جنبش انقلابی جهان و انقلاب دوران ساز اکتبر، پدید آمدند تا جنبش های انقلابی را سرکوب کنند.

اندیشه پردازان حکومت رضاخانی فرصت پیدایش فاشیسم و موج عظیم تبلیغاتی آن را که در سراسر جهان گسترش یافته بود، از دست ندادند. آنان از همان آغاز شباهت میان رضا خان و موسولینی را دریافته و او را "موسولینی اسلام" نامیدند و کوشیدند تا از ایدئولوژی فاشیستی برای تدوین ایدئولوژی حکومت رضا خانی بهره گیرند. اتفاقن همه ی ارکان اصلی اندیشه های فاشیستی به فامت حکومت زضا خانی راست می آمد. از جمله: تبلیغ ضرورت "دست قوی" و حکومت پیشوایی "ابر مرد"، نژاد پرستی، شوونیسم، نظامی گری و غیره. فقط همه ی این ها را می بایست موافق اوضاع ایران دست کاری کرد.

به ویژه شوونیسم و نژادپرستی در ایران (زیر سلطه ی امپریالیسم انگلیس) نیازمند تغییر جدی بود. ولی رضا خان نمی توانست منادی شوونیسم عظمت طلبانه ی ایرانی به معنای واقعی آن باشد. او نوکر امپریالیسم بود و به نوعی ویژه از شوونیسم نیاز داشت که توجه مردم را از امپریالیسم انگلیس منحرف کرده و به سوی ملت های همسایه سوق دهد. نوکر انگلیس یاشد ولی ادعای آقایی بر عرب و ترک کند. شوونیسم زضا خانی "شوونیسم نوکر مآب" بود. نوعی عظمت طلبی وکیل باشی ها و ژاندارم ها که از بالاتر زور می شنوند و به زیر دست فخر می فروشند. همین شوونیسم است که در زمان محمد رضا شاه با بلاغت کم نظیری در اصطلاح "ژاندارم منطقه" خلاصه شده است. یعنی نوکر امریکا باش و ادعای آقایی بر کشورهای همسایه کن!

یکی از ویژگی های تبلیغاتی فاشیستی بازگشت به گذشته و بازخوانی تحریف آمیز تاریخ است. تئوری پردازان فاشیسم می کوشند تا آن چه را که با زندگی زنده قابل توجیه نیست، با احضار ارواح توجیه کنند. آنان "تئوری" نژادی خود را بر تحریف خودسرانه ی تاریخ بنا کرده و برتری نژاد آریایی و به ویژه شاخه ی ژرمن آن را با تعبیر ویژه ای که از تاریخ تمدن بشری به دست می دهند، توجیه می کنند.

تقلیدکنندگان هیتلر و گوبلز در ایران نیز همین شیوه را در پیش گرفتند. به تاریخ ایران باستان روی آوردند، مردگان را فرا خواندند تا زندگان را دفن کنند. به زرتشت و اوستا دست یازیدند تا بر اندیشه های نوی که در فلب ها و مغزها راه می یافت، چیره شوند. مشتی روشنفکر نمای خرده بورژوا و عده ای از خدمت گزاران سفارت انگلیس و شرکت نفت انگلیس به سوی تحریف تاریخ ایران هردود کشیدند. آنان مبارزات مردم ایران، از مزدک تا مشروطه و حنگل را یکسره به دور افکندند، روی خودکامگی ها، خیانت ها و ستمگری های شاهان پرده انداختند و بدین ترتیب تاریخ هزار و چهارصد ساله ی پس از اسلام ایران و به ویژه جنایات صد ساله ی استعمار از یادها رفت و سر پهلوی به دم ساسانی پیوند خورد.

در همین رابطه بود که پای شاهنامه ی فردوسی به میان آمد. خدمه ی تبلیغات فاشیستی و گردانندگان "پرورش افکار" رضا شاهی، این اثر بزرگ را مائده ی آسمانی یافتند. این اثر طی سده ها در قلب های مردم ایران راه یافته و اعتبار عظیمی کسب کرده بود. می شد از این اعتبار سوءاستفاده کرد. نام کتاب هم "شاهنامه" است و در آن کلمه های شاه و رزم و جنگ و گرز و نژاد و ایران و غیره صدها بار تکرار شده و توجه اصلی آن معطوف به ترکستان و عربستان است نه استعمار. بنابراین به شیوه ی روسپی وار فاشیستی می توان ادعا کرد که فردوسی همان حرف هایی را می گفته که امروز فاشیسم می گوید و رضا خان می خواهد.

از این جا بود که دربار پهلوی و روشنفکران خودفروخته ی فاشیسم زده، پیش از جنگ دوم جهانی، تحریف شاهنامه را به طور گسترده آغاز کردند و "تقی زاده" ها درست در زمانی که قرارداد خائنانه ی ۱۹۳۳م را با شرکت نفت انگلیس امضاء کرده و به نام پیروزری مردم ایران چراعانی می کردند، جشن و چراغانی دیگری هم به حساب "هزاره ی فردوسی" به راه  انداختند و به نام فردوسی و به سود دربار پهلوی، مطالبی عنوان کردند که حتا سایه ای از آن در شاهنامه موجود نیست. میرپنج های قزاق و امیران فاسد ارتش زضاشاهی (که آن روزها در عین حال "آکادمیسین" های کشور شاهنشاهی هم شناخته می شدند) از فردوسی چنان "سپهبد" جنگ طلبی ساختند که با امثال "ژنرال فُن آریانا" تفاوتی نداشت.

در زمان محمد رضا شاه تبهکاری ضد شاهنامه گسترش بیش تری یافت. چندین موسسه ی مجهز درباری - دولتی پرهزینه با بسیاری از خودفروختگان "اندیشمند" مامور شدند که این تبهکاری را به طور سامانمند اعمال کنند. صدها جلد کتاب و رساله و مقاله و انواع نوشته ها به قصد تحریف شاهنامه چاپ و منتشر شد و همه ی وسایل تبلیغاتی و آموزشی، از کتاب های درسی گرفته تا رادیو و تلویزیون و روزنامه های مزدور، در خدمت این تبهکاری درآمد. تنها یک موسسه ی دولتی به نام "انجمن آثار ملی" بیش از صد جلد کتاب چاپ کرد که به طور عمده آثاری بود مبتذل و در جهت تحریف شاهنامه. در یکی از انتشارات همین انجمن تحت عنوان "یادنامه ی فردوسی" با کاغذ اعلا و چاپ زرین از جمله این شعرها آمده است:(۱)

چو کودک لب از شیر مادر بشست     محمد رضا شاه گوید نخست

اگر همدم شه بود فرهی     فرح زاید از فر شاهنشهی

شهنشاه بانوی فرخ نژاد     که شاهنشهش تاج بر سر نهاد

به سرتاسر گیتی از غرب و شرق     درخشید فرش به کردار برق !!

نشریات وزارت فرهنگ و هنر در ابتذال از این هم فراتر رفت. این وزارت جلیله نزدیک به ده جلد کتاب با چاپ نفیس بر "بنیاد شاهنامه" منتشر کرد و در آن ها هر چه دل تنگ شاه خواست به فردوسی نسبت داده شد. یک کتاب قطور برای اثبات این ادعای مسخره ی شاه منشر شد که گویا او با امام زمان پیوند نهانی دارد. بر بالای جلد این کتاب با خط طلا این جمله ی شاه قید شده است: «در آن حین به من الهام شد که با خاتم ائمه اطهار و حضرت امام قائم رو به رو هستم.» تدوین کنندگان کتاب خواسته اند چنین وانمود کنند که ارتباط شاهان با ارواح اصولن یک پدیده ی ایرانی است و گویا فردوسی به آن گواهی داده است. (۲) در کتاب دیگری که بسیار پرهزینه و قطور است، وزارت فرهنگ شاه، "ولیعهدی" را بر "بنیاد شاهنامه" بررسی می کند (۳) تا چنین بفهماند که گویا ایرانی ها همواره در برابر "ولیعهد" (هر کس که باشد) رخ به خاک می مالیده اند. کتاب پرهزینه ی دیگری به "فز" شاهنشهی اختصاص یافته (۴) و به شاه (پیشوا) مقام خدایی و ماورای طبیعی می دهد.

این تبلیغات مبتذل درباری طی ده ها سال در جهت "شاه پرست" و "نژادپرست" کردن مردم ایران تاثیری نداشت و نتوانست "نظام شاهنشاهی" را به روان جامعه ی ایرانی تحمیل کند. ولی انکار نکنیم که به اعتبار فردوسی لطمه زد، تا جایی که حتا در جرگه ی روشنفکران ایران طبیعی تلقی شد که اگر نه همه، دست کم بخشی از نسبت هایی که دربار پهلوی به فردوسی می دهد، منطبق با واقعیت است.

از این رو نویسنده ی "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" حق دارد که بغض در گلو فریاد زند:

«در تاریخ سفله پرور ما بیدادی که بر فردوسی رفته است، مانند ندارد و در این جماعت قوادان و دلقکان . . . با هوس های ناچیز و آرزوهای تباه، کسی را پروای کار او نیست.» (۵)

شاید اصطلاح "جماعت قوادان . . . " به ظاهر خشن بنماید و شاید یاس نویسنده ی بالا گزنده باشد، ولی در این مورد خاص و در اوضاع ایران شاهنشاهی قابل درک است.

چه گونگی تحریف شاهنامه

اکنون شاید این پرسش منطقی مطرح شود که اگر حتا سایه ای از آن چه مقامات درباری به فردوسی نسبت می دادند، در شاهنامه موجود نیست، پس مبلغان رژیم شاهنشاهی با چه دستاویزی این همه جنجال بر سر شاهنامه به راه انداخته بودند؟ و از چه راهی این "دروغ بزرگ" را پخش می کردند؟ در پاسخ باید به دو شیوه ی اصلی اشاره کنیم:

الف) تحریف آشکار و مستقیم شاهنامه

ب) شیوه ی محیط سازی، طرح ادعاهای به کلی بی بنیاد و جلوگیری از معرفی درست شاهنامه.

اکنون در باره ی هر یک از این دو شیوه توضیح می دهیم و نمونه هایی می آوریم:

الف) تحریف آشکار و مستقیم شاهنامه

شاهنامه اثری است بزرگ و بغرنج. اثری است که در آن صدها شخصیت وارد صحنه می شوند و هر یک مناسب وضع و حال خویش زبان به سخن می گشایند. خود فردوسی نیز به عنوان گزارشگر حوادث و پردازنده ی داستان ها در هر مقامی لحن مناسب وضع می گزیند. روشن است که نظریات شخصیت های گوناگون داستان با هم متفاوت و چه بسا متضاد است. چنین امری آن قدر طبیعی و ابتدایی است که اگر وظیفه ی نوشته ی حاضر پاسخ گویی به فرومایگی بی همتای تحریف کنندگان شاهنامه نمی بود، حتا تذکر آن ضرورتی نداشت. در هر اثر هنری شخصیت ها گوناگونند و عقاید گوناگون و متناقضی را بیان می کنند. مهم این است که خواننده از میان شخصیت ها، گفته ی نویسنده را بشناسد و ببیند که کدام یک از این گفته های گوناگون یا متناقض، بیانگر نظر واقعی نویسنده است. وگر نه از روی هر اثر هنری می توان انواع عقاید را اثبات کرد و بدترین و منحرف ترین نظریات را به به ترین و مترقی ترین نویسندگان نسبت داد.

گردانندگان تبلیغات منحط درباری ایران درست همین ابتدایی ترین اصل را در حق فردوسی مراعات نکردند و از زبان شخصیت های منفی شاهنامه، از طریق جداکردن بیت ها از متن و گسستن رابطه و پیوند اندیشه ی معین با محیط پیرامونش، چنان عقایدی را به فردوسی نسبت دادند که در واقع جنایتی در حق این مرد بزرگ و جنایت علیه مردم ایران است.

قطعه هایی که از شاهنامه در مدرسه ها تدریس می کردند و بیت هایی که از شاهنامه در وزارت خانه ها و مطبوعات و رادیو و تلویزیون و . . . می آوردند، به طور عمده بیت های جداگانه ی خارج از متن و نظریات شخصیت های منفی (و خلاف نظر فردوسی) بود که معمولن از این جا و آن جای شاهنامه حدا می کردند و موافق شیوه ی نو "مونتاژ" کرده و چیزی به نام شاهنامه به خورد مردم می دادند که ضد شاهنامه بود. تازه به همین هم قانع نبودند. هر چند گاه بیتی و مصراعی به وزن شاهنامه و در تایید جهان بینی منحط خویش می افزودند و به فردوسی نسبت می دادند.

ملک الشعرای بهار از نخستین رجال با صلاحیت ادبی است که به این تبهکاری توجه و به آن اعتراض کرد. او نوشت:

«این اواخر باز هم تصرفاتی در اشعار فردوسی شده و می شود. از قضا در نسخه ی شماره ی سوم و چهارم مجله ی آینده در صفحه ی ۱۸۲ شش بیت از شاهنامه دیدم که هرکدام را از یک جای شاهنامه برداشته اند و تصحیفی در آن ها شده، یک مصراع زیادی به آن افزوده و یک مصراع کاسته اند و در جراید و مدارس آن ها را می خوانند و یاد می دهند:

یا مرگ یا وطن

هنر نزد ایرانیان است و بس    ندارند شیر ژیان را به کس

همه یکدلانند یزدان شناس     به گیتی ندارند در دل هراس

چو ایران نباشد تن من مباد     بر این بوم و بر زنده یک نن مباد

همه سر به سر تن به کشتن دهیم    از آن به که کشور به دشمن دهیم

اگر کشت خواهی همی روزگار    چه نیکوتر از مرگ کارزار

اولا این اشعار هر یک از یک جای شاهنامه است، ثانیا بعضی از آن ها قطعه است. ثالثا برخی را مسخ کرده اند و رابعا شعر آخر چزء قطه ای از اشعار دقیقی است که به نام فردوسی نقل شده و در ردیف اشعار بالا نبوده است.» (٦)

بهار به خصلت سیاسی این دستبرد به شاهنامه اشاره نمی کند و بیش از این به تفصیل نمی پردازد. ما در زیر به توضیح بیش تری می پردازیم تا معلوم شود که این بیت ها از کجا آمده و گردآوری آن ها در یک چنین قطعه ای تا چه حدی خلاف نظر فردوسی است و چه هدف سیاسی زشتی را دنبال می کرده است.

۱- دو بیت نخست:

هنر نزد ایرانیان است و بس    . . .

همه یکدلانند یزدان شناس    . . .

مزبوط به یکی از ماجراهای بهرام گور است. بهرام گور به هنگام شاهی، مخفیانه و ناشناس به هند می رود. خود را گُردی از سپاه بهرام معرفی می کند. در هند گرگ و اژدها می کشد و به دختر شاه هند نرد عشق می بازد و غیره. خاقان چین از وجود چنین گُردی خبردار می شود و او را نزد خود می خواند و وعده ی خلعت و خواسته می دهد. بهرام که این دعوت را گستاخی تلقی می کند، می رنجد و در پاسخ خاقان چین می گوید که بهرام بزرگ ترین پادشاه جهان است و من خادم او هستم. هر چه دارم از اوست. اگر هنری هم دارم از ایرانیان است. نمی توانم خود را در خدمت دیگران بگذارم. نیازی هم به خواسته ندارم. بهرام همه چیز به من می دهد.

اکنون به متن شاهنامه توجه کنید:

فغفور چین در نامه به گُرد ناشناس ایرانی (بهرام) پس از ذکر شاهکارهای او و وعده ی پول و غیره ناکید می کند که:

ترا آمدن پیش من ننگ نیست     چو با شاه ایران مرا جنگ نیست (٧)

بهرام (گرد ناشناس) در پاسخ به خشم می آید و می نویسد:

جز آن بد که گفتی سراسر سخن     بزرگی نو را نخواهم کهن

شهنشاه بهرام گورست و بس     چنو در زمانه ندانیم کس

دگر آنک گفتی که من کرده ام     به هندوستان رنج ها برده ام

همان اختر شاه بهرام بود    که با فر و اورنگ و با نام بود

هنر نیز ز ایرانیان است و بس     ندارند گرگ ژیان را به کس

همه یکدلانند و یزدان شناس     به نیکی ندارند ز اختر سپاس

ز بهرام دارم به بخشش سپاس     نیایش کنم روز و شب در سه پاس (۸)

از مضمون مطلب کاملن روشن است که نسخه ی "هنر نزد ایرانیان است و بس" تحریف است و نسخه ی درست این است: «هنر نیز ز ایرانیان است و بس». بهرام به فغفور چین می گوید آن چه کرده ام زیر سایه ی شاه بهرام بوده و "همان اختر شاه بهرام بود" و اگر هنری هم دارم از ایرانیان است و بس. و بر خلاف نظر تو (فغفور چین) آمدن پیش تو ننگ  و نمک به حرامی است.

با دقت نظری که فردوسی در پرداختن شخصیت ها دارد، از پاسخ بهرام به فغفور چین نیز برای ترسیم روح خودکامگی و خودبینی او بهره گرفته است. بهرام که در هندوستان گُرد ناشناسی است، انتظار دارد پاسخی را که او به فغفور چین می دهد هر سپاهی او به مخالفین بدهد. او نمک پروردگی را به سپاهیانش متذکر می شود و روش بندگی را به خدمت کارانش می آموزد که هرچه دارید از شاه بهرام دارید، به دیگری خدمت نکنید. فردوسی خواست بهرام را با علاقه ی خود به ایرانیان می آمیزد و روی پیوند ایرانیان و بکدل بودنشان تاکید می کند و گردان را به وفاداری نسبت به قوم خویش فرا می خواند.

۲- بیت بی نهایت معروف "چو ایران نباشد تن من مباد" اصلن از فردوسی و شاهنامه نیست و در هیچ نسخه ای از شاهنامه چنین بیتی دیده نشده است.

زنده یاد بهار ضمن تاکید بر این مطلب یادآوری می کند که در شاهنامه بیتی که مصراع اول آن شبیه این بیت باشد مربوط به داستان رستم و سهراب است. فردوسی در مکالمه ی سهراب با هجیر، از قول هجیر می گوید:

چو گودرز و هفتاد پور گزین     همه نام داران ایران زمین

نباشد به ایران تن من مباد    چنین دارم از موبد پاک یاد

ملک الشعرای بهار پس از ذکر این مطلب با تعجب و نگرانی می پرسد: «راستی مصراع دوم "بدین بوم و بر زنده یک تن مباد" از کجا پیدا شده؟ چه کسی این مصراع را بر این قطعه افزوده؟ عجیب است که این شعر طوری در تهران شایع شده که در قائمه ی مجسمه ی فردوسی هم نقاری گردیده و بر هر زبانی روان است!» (۹)

 مجتبی مینوی هم تصریح می کند که این بیت از شاهنامه نیست. او که در زمان رضا خان یکی از مبلغان برتری نژادی ضد عربی بود و به تحریف شاهنامه کمک کرد، بعدها خوشبختانه این جا و آن جا به گوشه ای از حقیقت اعتراف می کند و درباره ی این بیت می گوید:

«این بیت از فردوسی نیست. در تمام شاهنامه چنین بیتی نیست. یک وقتی یک کسی نمی دانم که، دلش خواسته است چنین بیتی بسازد و به فردوسی نسبت دهد. به من می گویند این بیت از گرشاسب نامه ی اسدی است. نمی دانم. آن جا آن را ندیدم . . .  اشعار بی پدر و مادر را پهلوی هم قرار داده اند و اسم آن را شاهنامه گذاشته اند. بنده وقتی می گویم این شعر مال فردوسی نیست، می گویند آقا تو وطن پرست نیستی . . . آقا این وضع زندگی نیست . . . افرادی می خواهند احساسات وطن پرستی مردم را بدین ترتیب نحریک کنند و بالا بیاورند. هر چه دلشان خواست در آن می گنجانند و هرچه در آن گنجانیده شده قبول می کنند و می گویند این شاهنامه ی ملت ایران است.» (۱۰)

به نظر معتبر و قاطع بهار و مینوی باید یک نکته را نیز افزود و آن این که مضمون وحشتناک این بیت با روح و جان فردوسی تناقض کامل دارد و چنین بیتی اصولن نمی تواند از شاهنامه باشد. کسی که با شاهنامه نخستین آشنایی را پیدا کند، در برابر صلح خواهی و انسان دوستی فردوسی به طور کلی و ایران دوستی او به ویژه، سر تعظیم فرود می آورد. این مرگ بزرگ حماسه سرا که میدان های رزم را با چنان استادی ترسیم کرده، از مرگ نا به حق حتا یک انسان همواره نگران است و از قتل و ویرانی نفرت دارد و در هر فرصتی قدرتمندان جهان را به آبادانی و پرهیز از خون ریزی دعوت می کند. او در سرتاسر شاهنامه این افسوس را به گونه های مختلف تکرار می کند که «دریغ است ایران که ویران شود». چه گونه ممکن است چنین کسی زبانش بگردد که درباره ی زنده نماندن یک تن در این مرز و بوم شعر بگوید؟ این بیت تراوشی است از قلب سیاه آن ناکسانی که به آسانی آب خوردن آدم می کشتند، از شکنجه ی حیوانی حوانان ایران لذت می بردند، نسبت به مردم این کشور آن چنان کینه ای به دل داشتند که راستی را شعار آنان و سیاست آنان نابودی همه ی ایران بود و بنا به تصریح محمد رضا پهلوی در آن زمان: « وسایل آن هم فراهم شده است».

۳- بیت جهارم سرود: «همه سر به سر تن به کشتن دهیم . . . »

در شاهنامه از زبان لشکریان توران خطاب به افراسیاب است، آن هم به قصد تشویق او برای هجوم به ایران!! ولی افراسیاب از رستم شکست می خورد و دچار وحشت می شود. در کار هزیمت است. سپاهیان توران به شاه خود دل داری می دهند. او را به جنگ با رستم و هجوم به ایران تشویق می کنند و می گویند قدرت ایران در رستم است. او را که بکشیم نه شاه می ماند و نه گنج. آنان در ضمن، وضع دشوار خودشان را هم توضیح می دهند که نمی توانند کشور خود (توران) را به دشمن (ایران) بدهند.

به متن شاهنامه نگاه کنید (افراسیاب درباره ی رستم می گوید:)

به دل گفت پیکار او کار کیست     سپاهست بسیار و سالار کیست

گر آنست رستم که من دیده ام     بسی از نبردش بپیچیده ام

چنین گفت لشکر به افراسیاب     که چندین سر از جنگ رستم متاب

سلیحست بسیار و مردان جنگ     دل از کار رستم چه داری به تنگ

سرش را ز زین اندر آورد به خاک     از آن پس خود از شاه ایران چه باک!

نه کیخسرو آباد ماند نه گنج     نداریم این رزم کردن به رنج

همه سر به سر تن به کشتن دهیم    از آن به که کشور به دشمن دهیم (۱۱)

۴- بیت پنجم: «اگر کشت خواهی همی روزگار  . . . » اصلن از فردوسی نیست و از دقیقی است.

می بینید تنظیم کنندگان قطعه ی "یا مرگ یا وطن" ابتدایی ترین اصل استفاده ی شرافتمندانه از یک اثر ادبی را مراعات نکرده اند. آنان سه بیت از جاهای مختلف شاهنامه و جدا از متن گرفته و پس از دست کاری، برخلاف منظور روشن فردوسی به کار برده اند. دو بیت دیگر هم از فردوسی نیست و به دروغ به او نسبت داده اند.

قطعه ی "یا مرگ یا وطن" از ساخته های ستاد ارتش رضاشاهی است. این قطعه بعدها تکمیل شد، برای آن موسیقی هم جور کردند و "سرود میهنی" شد که در مدرسه ها و سربازخانه ها به کودکان و سربازان یاد دادند و اغلب از رادیو و تلویزیون پخش کردند. در این به اصطلاح "سرود میهنی"  بیت های زیر نیز به نام فردوسی آمده است:

پر از مهر شاه است ما را روان    بدین کار داریم شاها توان

شها مهر تو کیش و آیین ماست    پرستیدن نام تو دین ماست

دریغ است ایران که ویران شود    کنام پلنگان و شیران شود

که جاوید بادا سر تاجدار    خجسته بر او گردش روزگار

اکنون ببینیم این چهار بیت نیز از کجا آمده و چه گونه سر هم بندی شده است:

۱- بیت نخست: «پر از مهر است ما را روان . . . » در شاهنامه از زبان "منذر تازی" خطاب به "یزدگرد بزه گر" آمده است. درباریان یزدگرد او را گناهکار (بزه گر)، خودکامه و خون آشام می دانند. می ترسند که اگر پسرش بهرام (که بعدها بهرام گور نام گرفت) زیر دست پدر پرورش یابد، خودکامه ای بدتر از خود او درآید. به فکر می افتند که پسر را از پدر جدا کنند و به دست مربیان بسپارند. بدین منظور محضری از فرستادگان کشورها، موبدان و غیره و غیره گرد می آورند. در این محضر، "منذز تازی" والی یمن نیز شرکت دارد و می کوشد یزدگرد را فانع سازد که اگر بهرام را به او بسپارند به تر است. هدف او این است که از طریق پرورش ولیعهد بعدها در دربار ایران نفوذ کند (و واقعن هم به هدف خود می رسد و پس از مرگ یزدگرد به ایران لشکر می کشد و بهرام را به شاهی می رساند و خود همه کاره می شود که آغازی بر هجوم عرب ها به ایران است).

باری، در متن چنین رویدادی، زمانی که زبان تملق و خودستایی چاکرمنشانه دراز است، منذر تازی به قصد خودستایی و جلب نظر شاه، هم شایستگی خود و اطرافیانش را در فن سواری متذکر می شود و هم ادعا می کند که قلبی پر از مهر شاه دارد. او می گوید:

پر از مهر است ما را روان    به زیر اندرون تازی اسبان دوان

در همه ی نسخه های معتبری که در دست است این بیت به همین صورت درج شده است. ماموران ستاد ارتش که "سرود میهن" را می ساخته اند، در بند درستی و نادرستی مصراع دوم و انتخاب نسخه ی درست نبوده اند. برای آنان مهم این بوده است که از هرجای شاهنامه و از زبان هر کس که باشد، بیتی پیدا کنند مبنی بر این که روان ما پر از مهر شاه است. از این رو این بیت را از قول منذر یافته و مصراع دوم آن را هم خود برای آن ساخته اند.

۲- بیت دوم: «شها مهر تو دین و آیین ماست . . . » از شاهنامه نیست.

۳- بیت سوم: دریغ است ایران که ویران شود . . . » در شاهنامه از قول مردم ایران علیه کی کاوس آمده است. کاوس با وجود توصیه ی بزرگان و پهلوانان از سر خودخواهی و برتری جویی به هاماوران لشکر می کشد و در این جنگ بیداگرانه اسیر می شود. از این سو تورانیان به ایران هجوم می آورند، سپاه ایران پراکنده و زن و مرد و کودک ایرانی اسیر می شوند. عده ای از ایرانیان به رستم پناه می برند و پس از شکایت از کاوس و سیاست بی خردانه ی او که کشور را به باد فنا داده، یاری می جویند و دل می سوزانند که "دریغ است ایران که ویران شود.»

سپاه اندر ایران پراکنده شد    زن و مرد و کودک همه بنده شد

دو بهره سوی زاولستان شدند   به خواهش بر پور دستان شدند

که ما را ز بدها تو باشی پناه    چو گم شد سر تاج کاوس شاه

دریغ است ایران که ویران شود   کنام پلنگان و شیران شود (۱۲)

۴- بیت چهارم: «که جاویدبادا سر تاجدار . . . » در شاهنامه از مقدمه ی بخش پادشاهی اشکانیان است. زمانی که فردوسی به دلایلی مجبور می شود اثرش را به سلطان محمود اهدا کند، یکی از زیباترین خطابیه های خود را می سراید و در این خطابیه شاهنامه اش را "ستم نامه ی عزل پادشاهان و درد دل بی گناهان" می نامد. به محمود هشدار می دهد که این جهان پایدار نیست. آن که از داد سر بپیچد، مکافات خواهد دید، نامه اش سیاه خواهد شد.

فردوسی مقام خود را بسی بالاتر از مقام شاهان می برد، به سان گُردی در میدان نبرد خود را می ستاید و شاهنامه اش را به رخ می کشد. سخن را برتر از گوهر دانسته و در برابر بزرگی ظاهری شاهان که گذراست، عظمت جاودانه ی شاهنامه اش را می گذارد که از باد و باران نیابد گزند. فردوسی به محمود می فهماند که از جمشید تا زمان او بسیاری شاهان آمدند و رفتند. تو هم خواهی رفت، به قدرت ظاهری غره مشو! :

نگه کن که این نامه تا جاودان   درفشی بود بر سر بخردان

بماند بسی روزگاران چنین   که خوانند هر کس بر او آفرین

چنین گفت نوشین روان قباد   که چون شاه را دل بپیچد ز داد

کند چرخ منشور او را سیاه    ستاره نخواند ورا نیز شاه

ستم نامه ی عزل شاهان بود    چو درد دل بی گناهان بود

بماناد تا جاودان این گهر    هنرمند و با دانش و دادگر

نباشد جهان بر کسی پایدار   همه نام نیکو بود یادگار

کجا شد فریدون و ضحاک و جم   مهان عرب خسروان عجم

کجا آن بزرگان ساسانیان   ز بهرامیان تا به سامانیان

سحن ماند اندر جهان یادگار   سخن بهتر از گوهر شاه وار

ستایش نبُرد آنک بی داد بود   به گنج و به تخت مهی شاد بود

گسسته شود در جهان کام اوی   نخواند به گیتی کسی نام اوی (۱۳)

چنان که می بینیم این قطعه یکی از درخشان ترین نمونه های عظمت روحی فردوسی است. او درست زمانی که شاهنامه اش را به شاهی هدیه می کند، شاهان جابر را این چنین به تازیانه می بندد و یادآوری می کند که آن چه در شاهنامه اش آمده، اگر چه به یزدگرد پایان یافته، ولی مضمون آن تا سامانیان نیز ادامه می یابد، یعنی شامل زمان محمود نیز می شود. این بیت ها مانند افتخارات گردان سرفرازی چون رستم و اسفندیار است و در متن این هشدار تند نکوهش آمیز و مقابله و مفاخره در قبال محمود است که فردوسی فقط برای آن که طرف خطاب خود را نشان دهد، می گوید:

که جاوید بادا سر تاجدار   خجسته بر او گردش روزگار

بنابراین همان گونه که می بینید بخشی از بیت های "سرود میهن" از شاهنامه نیست و بخش دیگری از آن در شاهنامه معنا و مفهومی جز آن دارند که تنظیم کنندگان این گونه سرودها می خواهند به شنونده تلقین کنند.

قطعه های "یا مرگ یا وطن" و "سرود میهن" با وجود کوتاهی، مضمون کامل و تمام شده ای دارند. در این جا سه اندیشه ی اصلی فاشیسم یعنی نژادپرستی، جنگ طلبی و تسلیم در برابر پیشوا دقیقن یازتاب یافته است. حال آن که در سرتاسر شاهنامه این اندیشه ها وجود ندارد. تا جایی که حتا از زبان شخصیت های منفی شاهنامه و بیت های گسیخته ی دست چین شده از جاهای گوناگون هم نمی توان قطعه ای ساخت که چنین مضمونی را برساند. از این جا است که خدمه ی دربار پهلوی ناگزیر شده اند پنج بیت از ده بیت این سرود را که تجسم اندیشه های فاشیستی و تبهکارانه است از خود بسازند و به فردوسی نسبت بدهند.

مثال دیگر برای نشان دادن تحریف خشن شاهنامه نسبت دادن مصراع "چه فرمان یزدان چه فرمان شاه" به فردوسی است که هیچ کس نمی داند از کجای شاهنامه گرفته شده است و بیت کامل آن چیست. در واقع این مصراع از شاهنامه نیست و بیت کامل هم ندارد.

حتا در "شاهنامه" های دست چین شده ای که از سوی وزارت فرهنگ درباری و دولت شاهنشاهی به منظور اثبات ضرورت اطاعت کورکورانه از شاه منتشر شده، جرات نکرده اند چنین مصراعی را بگنجانند. این مصراع، سفیهانه و کوسه ی ریش پهن است، زیرا اگر کسی یزدان پرست نباشد، در این مصراع چیزی خطاب به او نیست و او فرمان شاه را همان اندازه نخواهد پذیرفت که وجود یزدان را پذیرفته است و کسی که یزدان پرست باشد، رساندن مقام شاه را به خدایی، کفر می داند و برای یزدان مدعی نمی شناسد. به این دلیل آشکار "چه فرمان یزدان چه فرمان شاه" شعاری است ابلهانه و آن را بی سوادان درباری که عقلشان به کشف به تری قد نمی داده است، به نام فردوسی بسته اند.

از نظر مضمون، این مصراع توهین به فردوسی و نوهین به هر انسان شریفی است که به چیزی جز خاکساری در برابر دیوان دوران معتقد باشد. چنین خاکساری هرگز از "جلوه های روح" ایرانیان باستان نبوده و فردوسی که به ترین سنت های ایران باستان را با روح پیکارجوی مردم زمان خویش درآمیخته و خود از هیچ شاهی اطاعت نکرده است، هرگز نمی توانسته چنین مصراعی بر زبان آورد.

اطاعت کورکورانه از شاهان با نص اوستا و با سرتاسر آموزش زرتشت نیز مغایر است. اوستا از سوی مردم، زبان به دعا می گشاید که:

«ای سپندارمذ!

مباد که شهریاران بد بر ما پادشاهی کنند.

ای سپندارمذ! چنان کن که برای مردم خانه و زندگی به تر و برای چهارپایان چمن و چراگاه فراهم آید.» (۱۴)

اوستا فرمان برداری از شاهان ستمکاره را گناه می شمارد و کسانی را که به فرمان شاهان بد گردن نهند، به عذاب دوزخ تهدید می کند و می گوید:

«آن کسان که به فرمان شاهان بد گردن نهند، بدمنش و بدگفتار و بدکردارند. روان های آن پیروان دروغ با خورش های پلید پذیره شوند. آنان آشکارا به دوزخ درآیند» (۱۵)

در دین اسلام و به ویژه در میان شیعیان نیز هرگز اطاعت از شاهان و حاکمان جابر توصیه نشده است.

این فکر که گویا شاه به نوعی نماینده ی خدا در زمین است، ساخته ی ذهن برخی ملایان است که خود را به طور کامل در اختیار فئودال ها گذاشتند و تا پیش از حکومت پهلوی، خود ملایان درباری نیز جرات نمی کردند که فرمان شاه را فرمان یزدان بنامند. تا اواخر دوره ی قاجار، ملایان درباری تنها توانسته بودند تا این جا پیش یروند که گقته ی سلطان را هم طراز با گفته ی پیغمبر بدانند:

«گفته ی پیغمبر و سلطان یکی است» (۱٦)

و اضافه می کردند که: «شک نیست که سلطان عادل را اطاعت فرض است» (۱٧)

ولی برابر دانستن گفته ی شاه (آن هم شاه عادل) فقط با گفته ی پیغمبر برای دربار پهلوی بسیار کم بود و از این رو به کارمندان ستاد ارتش فرمان دادند که فرمان شاه (ولو شاه جابر) را برابر فرمان یزدان اعلام کنند و آنان دیواری کوتاه تر از شاهنامه نیافتند.

ب) شیوه ی جوّ سازی (محیط سازی)

چنین بود نخستین شیوه ی دربار پهلوی برای سوء استفاده از نام شاهنامه به قصد توجیه نظریات فاشیستی و تئوفاشیستی

به کار گرفتن این گونه تحریف ها و دروغ بستن ها به فردوسی با وجود اهمیتی که دارد، هنوز مهم ترین شیوه ی سوء استفاده از شاهنامه نیست. زیرا به صورت دامنه ی آن بسیار محدود است. اگر نص شاهنامه پایه قرار گیرد، تعداد بیت هایی که حتا با این روش های ناشرافتمندانه بتوان از آن جدا کرد و دستاویز قرار داد، نادر است و بستن به نام فردوسی نیز نمی تواند از حد معینی فراتر رود.

مهم ترین شیوه ی سوء استفاده از شاهنامه ایجاد جو و محیط ویژه ای پیرامون آن است. طی سال ها بی خبری مردم ایران از فرهنگ غنی خویش، مقامات حاکم توانستند خرف های معینی را توی دهن ها بیاندازند و آن قدر تکرار کنند که جزو بدیهیات به حساب آید.

این شیوه ی زشت به ویژه در مورد شاهنامه ی فردوسی به طور گسترده به کار گرفته شد. شاهنامه اثری است که معنای عمیق آن در قالب داستانی و تاریخ شاهان بیان شده و اگر کسی نخواهد از صورت به معنا رود چه بسا گمراه گردد. خود فردوسی در آغاز شاهنامه به این نکته توجه داشته و تاکید کرده است که بخردان باید از رمز و معنای" داستان بهره گیرند.و روشن است که "رمز و معنا" را به سادگی نمی توان دریافت. این ویژگی شاهنامه میدان را برای دشمنان آن باز گذاشته است تا به جای ره بردن از صورت به معنا و شکافتن رمز و معنای داستان ها، در پنهان کردن معنای شاهنامه بکوشند و از ظواهر امر و صورت برخی از داستان ها برای ایجاد جو ضد شاهنامه بهره گیرند و پهلوانان سرفراز شاهنامه را شاه پرست، مطیع، هوادار خودکامگی تجاوزکار، خرافه پرست، بزرتری جوی و خون ریز معرفی نمایند.

کار جو سازی گاه بسیار مبتذل بود. روزنامه های درباری هر روز عنوان های درشتی مانند "شاه و شاهنامه"، "پهلوی در شاهنامه"، "تا سایه شاه بر سر ایرانیان می بود، ایران نیز از هجوم آشوب ها و ناگواری ها برکنار می بود . . . " و صدها نظیر آن را منتشر کرده و صفحاتی را از بیت های گسیخته ی شاهنامه پر می کردند تا شاید مردم ساده را که فرصت مطالعه ی کامل شاهنامه و حتا فرصت خواندن آن بیت های گسیخته و درک معنای آن را ندارند و چه بسا رمز و معنای این اثر بغرنج هنری را به آسانی درک مکنند، تحت تاثیر قرار دهند. حساب این روزنامه نویسان این بود که کم تر کسی در این باره خواهد اندیشید که کلمه ی "پهلوی" در شاهنامه به خانواده ی رضا خان که پس از کودتای سوم اسفند، روشنفکران بادمجان دور قاب چین نام پهلوی را برای او برگزیدند، ربطی ندارد. حساب نادرستی هم نیست. وقتی سنگ را بسته و سگ را گشاده باشند، وقتی تجلیل واقعی از فردوسی و تحلیل درست نظریات وی در دسترس مردم نبوده و همه جا از کتاب های درسب گرفته تا صفحات روزنامه ها از این ابتذال پر شود، وقتی در پای مجسمه ی فردوسی هم بیت بی پدر و مادر "چو ایران نباشد . . . " را به عنوان اُس اساس اندیشه ی فردوسی روی سنگ حک کنند، سرانجام عده ای به دام می افتند و خواه ناخواه محیط معینی پیرامون شاهنامه ساخته می شود. چنان که ساخته شد.

ولی محیط سازی پیرامون شاهنامه، علیه شاهنامه، تنها به این مرز محدود نیست. "اندیشمندان" بورژوایی نیز که خود با نظام خودکامگی و اندیشه های فاشیستی بیگانه نیستند و یا به هر دلیل سود خود را در سود حاکم وقت می بینند، با "آثار علمی" و فعالیت های "هنری" خویش آب به آسیاب دشمنان شاهنامه ریختند و جو و محیط ضد شاهنامه را با نوشته های خود رنگ آمیزی کردند.

به عنوان مثال مراسم تاج گذاری شاه و فرح پیش آمد که توهین آشکار به جامعه ی ایران و تمدن خلق های ایران بود. مردم علیه آن برمی خیزند، ولی در همین زمان کتاب "تاج نامه" گرد آورده ی آقای خانلری که خود را از ستون های ادب فارسی می دانست، منتشرمی شود. این کتاب با هزینه ی دولت و چاپ بسیار گران قیمت، از روی نسخه ی خانواده ی عَلَم و با تشریفات ویژه چاپ شده و در آن سخن رانی های شاهان به هنگام تاج گذاری از جاهای مختلف شاهنامه جدا شده و به هم چسبانیده شده است. تازه دراین کار نیز صداقت علمی به کار نرفته و هر جا که بیتی خلاف میل «رهبرخردمند» تصورشده، با شیوه ی "خود سانسوری" کنار نهاده شده است. در پایان کتاب نیز بیت های گسیخته ای از سایر جاهای شاهنامه که کم ترین ارتباطی با سخن رانی های شاهان در تاج گذاری ندارد، به چاپ رسیده و در آن ها دشمنان شاه به کیفر سخت تهدید شده اند. البته آقای خانلری می دانست که این کار تبهکاری علیه فردوسی و به طور کلی، علیه تمدن و فرهنگ مردم ایران است. او می دانست و نمی توانست نداند که در سرتاسر شاهنامه هرگز از مراسمی مانند مراسمی که محمدرضاشاه به راه انداخت، تجلیل نشده و سخن رانی های شاهان در شاهنامه به هنگام تاج گذاری شیوه ی ویژه ای برای اعلام برنامه ی دولت یا زمامدار به هنگام آغاز حکومت است. اگر این سخن رانی ها مورد تجزیه و تحلیل علمی قرار گیرد، این نکته روشن خواهد شد که فردوسی حتا دراین جا می کوشد که روی ضرورت استقرار حکومت عدل، دوری از بیداد و خود کامگی، توجه به زندگی توده ی مردم تکیه کند و خود کامگی شاهانه را بکوبد. باری، گرد آوری این گونه مطالب و بستن آن به دُم تاج گذاری محمد رضاشاه، فقط یک بند بازی پلید ادبی - سیاسی بود. هنگامی که کسانی چون آقای خانلری به دلایلی که خود باید توضیح می دادند به چنین بندبازی تن درمی دادند، هزاران نفر به دام می افتادند و از آن جا که امکان و فرصت غور و بررسی نداشتند، باور می کردند که گویا فردوسی مطالب مبتذلی در حد تاج گذاری محمدرضا شاه سروده است.

استاد دیگر دانشگاه ذبیح الله صفا، اثری پیرامون حماسه سرایی در ایران نگاشته و درباره ی مسایل ادبی و فنی حماسه ها، پژوهشی درخورد توجه انجام داده است. ولی همین استاد زمانی که به بررسی جوانب سیاسی حماسه سرایی در ایران رسیده، کم ترین نیازی به کار پژوهشی احساس نکرده و به تکرار غلط های مشهور و مطالب کاملن بی پایه بسنده کرده و می نویسد: «همه صفات خوب!! ملی، یعنی شاه پرستی، ایران دوستی، اطاعت، مردانگی، شجاعت... در پهلوانان ایران یافت می شود» (۱۸)، «شاه را بی نهایت دوست دارند و سرپیچی از فرمان او را گناه می دانند و چنین می پندارند که برای حفظ تخت سلطنت جان و مال و آرام و قرار و زن و فرزند را ارجی نیست» (۱۹)، «شاهان و شاه زادگان ایران نیز به تمام معنا صاحب فضایل و صفات پهلوانان ایرانند و کم تر از طریق انصاف و داد منحرف می شوند... وظیفه ی هر ایرانی، وفاداری نسبت به شخص شاه و اطاعت از اوست» (۲۰).

تمام این ادعاها دروغ بود. تکرار مکرر دروغ های بزرگ ضد شاهنامه بود تا محیط مطلوب دربار را گرم نگاه دارند. فردوسی به هیچ وجه سرپیچی از فرمان های شاهان را گناه نمی داند. برعکس، حماسه ی شاهنامه، حماسه ی همین سرپیچی ها و قیام های پهلوانان است علیه شاهان ستمگر. شاهان و شاه زادگان نیز «صاحب فضایل پهلوانان نیستند و به طور عمده از راه داد و انصاف منحرف می شوند. شاه پرستی عمیقن ضد معتقدات فردوسی است. پژوهشگری که کم ترین اعتباری برای خود قایل بوده و دست کم یک بار شاهنامه را خوانده باشد، نمی تواند چنین ستمی به فردوسی روا دارد.

مثال دیگر را می توان ازفضل الله رضا آورد که روزگاری با لقب پرطمطراق «پروفسور» رییس دانشگاه تهران شد. او هم در چند نوشته ی بسیار سطحی، شاهنامه را از نظر سیاسی حامی رژیم خودکامه ی سلطنتی معرفی کرد. بنا به گفته ی او: «داستان های شاهنامه سازمانی (structure) دارند که در ذهن فردوسی مانند آیین نامه!! و فرمول ریاضی!! نقش بسته است!! برخی از سازمان های داستان ها... چنین است:

۱- شهریار مردی نیرومند و عمومن دادگر و آموزگار و کار او پیشبرد اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی کشور و برنامه ریزی!! و سازمان دادن است (برنامه ریزی در ایران باستان؟!)

۲- شاه فرزندی دارد که بسیار بر او مهر می ورزد

۳- شاه دشمنی دارد که فرصت مناسبی می جوید

۴- سروش که نماینده ی نیروی آسمانی است، به هنگام ضرورت، شاه دادگر را راه نمایی می کند

۵- شاه به کمک فرزند، دشمن درنده خوی را به سزای تبهکاریش می رساند!!» (۲۱)

نخست آن که داستان های شاهنامه بسیار بسیار متنوع تر از آن است که در یک گروه ساده و یکنواخت بگنجد و دوم آن که مضمون و محتوای همه ی داستان های اصلی شاهنامه ضد معنا و مفهوم گرده ای است که جناب پروفسور به صورت «آیین نامه» تحویل می داد. داستان های شاهنامه داستان این گونه شاهان «خردمند» و فرزندان «مامانی" آنان نیست. گرده ای که فضل الله رضا ارایه می داد، فقط در ذهن خود او و امثال او وجود داشت که با لب های آلوده ی خویش چکمه های همایونی را برق می انداختند و برای خودکامگی شاه جو و محیط می ساختند.

ممکن بود از این گونه نوشته ها نمونه های به مراتب بیش تری آورد. چنان که یاد کردیم در این ده ها سال کوهی کاغذ علیه فردوسی سیاه شده است. اما آن چه گفتیم برای درک مقصود کافی است، مشتی است از خروار که چه گونه کسانی ظاهرن به نام تجلیل از فردوسی علیه او محیط می ساختند، ادعاهای نادرست و بی پشتوانه و بیت های من درآوردی را بر زبان ها می انداختند و به بدیهیات مسلم بدل می کردند. در آن سال ها متاسفانه میدان اصلی «پژوهش» در شاهنامه در دست این گونه عناصر بود. محیط ترور و خفقان حاکم بر کشور نیز امکان نمی داد که پژوهش واقعی و عمیق تری در شاهنامه به عمل آید. درباریان به هیچ روی نمی خواستند سلاحی را که از نام فردوسی به سود خویش ساخته اند، از دست فرو نهند. لذا پژوهش های علمی روی شاهنامه بیش تر به سمت هنری و ادبی آن سوق داده می شد. بسیاری از پژوهشگران نیز طبق عادت، بحث از کینه و نام شاعران و نویسندگان را به مراتب ضرورتر و سودمند تر از بحث در اندیشه های آنان می دانستند. در نتیجه، اقدامات تبهکارانه ی رژیم پهلوی علیه شاهنامه پاسخ شایسته ای نیافت. البته این بدان معنا نیست که کسی متوجه ی موضوع نبود و یا کاری در این زمینه انجام نشده است. در کشور ما در سال های پایانی دوره ی پهلوی مطالبی عنوان شد که اگر هم به زبان اشاره و کنایه بود، نشانه ای از درک عمق مطلب بود. نوشته ی شاهرخ مسکوب «مقدمه ای بر رستم و اسفندیار» به ترین نمونه ی این گونه نوشته ها است. عبدالحسین زرین کوب نیز با وجودی که تحت تاثیر اندیشه های نژاد گرایانه و شونیسم بورژوایی قرار داشت، در نوشته ها و سخن رانی هایش («نفوذی درشاهنامه» و «نه غربی و نه شرقی، انسانی") نکات جالبی را بیان کرده است.

در این میان، نویسندگان شوروی سابق جای برجسته ای را اشغال می کنند. آنان که به متدولوژی درست و علمی اتکاء داشتند، توانستند به عمق بسیاری از نظریات فردوسی پی برده و اهمیت خلقی شاهنامه را به درستی درک کنند. استاریکف شرق شناس بزرگ شوروی تآیید کرد که: «شاهنامه، کتابی است که اهمیت سیاسی عظیمی دارد... رفتار نسبت به آن و مولف آن همیشه اساسن سیاسی بوده است.» (۲۲). استاریکف توجه می دهد که شاهنامه "گرایش خلقی" دارد: «این گرایش در مقابل خود کامگی شاهان ایران گذاشته شده... در پشت شاهنامه، گوهر خلقی درونی آن نهفته است، که شاه - فئودال با تمام وجود نسبت به آن بیگانه است» (۲۳). این "گرایش خلقی" «اگرچه در منظومه ی فردوسی همواره در سطح قرار ندارد، ولی درست همین گرایش، روح و جان منظومه را تشکیل می دهد.» (۲۴)

اگر بخواهیم فردوسی و شاهنامه اش را بشناسیم و پیامش را بشنویم، نباید در سطح شاهنامه بلغزیم. شیوه ی درست تحقیق لازم است تا به گوهر درونی و منطق شاهنامه دست یابیم. شاهنامه سرگذشت ده ها و صدها نفر است که هر یک از آنان ماجراهای گوناگونی را از سر می گذراند. تک تک این ماجراها چه بسا گویا نباشد و نکته ی خاصی را بیان نکند. هر ماجرایی چه بسا تصادفی جلوه کند، اما در پشت سر این تصادف ها قانونمندی ای درجریان است. وقتی رویدادها را جمع بندی کنیم، وقتی سرنوشت شاهان را در مجموع آن بنگریم، وقتی از شکست ها و پیروزی ها آمار بگیریم، وقتی مجموعه ی اثر را در ارتباط با دوران و در پیوند با اندیشه ی مولف بنگریم، آن وقت می توانیم از سطح شاهنامه بگذریم و به درون آن نظر کنیم. با چنین منطقی یکباره دنیای دیگری از شاهنامه در برابر ما گشوده می شود.

از کتاب "حماسه ی داد"، تهران، چاپ اول، ۱۳۵۹

پی نوشت ها:

۱-  یادنامه ی فردوسی، انتشارات انجمن آثار ملی، تهران، ۱۳۴۹

۲-  پادشاهی و پادشاهان از دیده ی ایرانیان، بر بنیاد شاهنامه، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، تهران، ۱۳۴٦

۳-  ولیعهدی در ایران باستان، بر بنیاد شاهنامه، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، تهران، ۱۳۴۸

۴-  فر در شاهنامه، بر بنیاد شاهنامه، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، تهران، ۱۳۴۹

۵-  مقدمه ای بر رستم و اسفندیار، شاهرخ مسکوب، سازمان کتاب های جیبی، تهران، ۱۳۴۸، برگ ۱

٦-  فردوسی نامه، ملک الشعرای بهار، مرکز نشر سپهر، تهران، ۱۳۴۵، برگ ۱٦۵

٧-  شاهنامه، چاپ مسکو، ج ٧، برگ ۴۳۱، بیت ۲۲۱۳

۸- شاهنامه، چاپ مسکو، ج ٧، برگ ۴۳۱، بیت ۲۳۱۹ به بعد

۹- فردوسی نامه، ملک الشعرای بهار، مرکز نشر سپهر، تهران، ۱۳۴۵، برگ ۱٦٦

۱۰-  فردوسی و ادبیات حماسی، مجتبی مینوی، تهران، برگ ۱٦٦

۱۱-  شاهنامه، چاپ مسکو، ج ٧، برگ ۴۳۱، بیت ۱۰٦۰ به بعد

۱۲-  شاهنامه، چاپ مسکو، ج ۲، از بیت ۱۹۰ به بعد

۱۳-  شاهنامه، چاپ مسکو، ج ٧، از بیت ۲٧ به بعد

۱۴-  اوستا، نامه ی مینوی آیین زرتشت، جلیل دوستخواه، انتشارات مروارید، تهران، ۱۳۴۳، برگ ۸۵

۱۵-  جلیل دوستخواه، همان اثر، برگ ۹۰

 ۱٦ و ۱٧-  سیاست در اندرزنامه ها، فریدون آدمیت و هما ناطق، مجله ی خواندنی ها، ۵ شهریور ۱۳۵٦

۱۸-  حماسه سرایی در ایران، ذبیح الله صفا، انتشارات امیر کبیر، چاپ سوم، ۱۳۵۲، برگ ۲۳۴

۱۹-  همان کتاب، برگ ۲۳۵

۲۰-  همان کتاب، برگ ۲۳٧

۲۱-  نگاهی بر شاهنامه، فضل الله رضا، انتشارات انجمن آثار ملی، تهران، ۱۳۵۰، برگ های ۹۱ - ۹۰

۲۲- فردوسی و شاهنامه،  آ. آ. استاریکف، چاپ روسی، ۱۹۵٧، برگ ۵۰۸

۲۳-  همان اثر، برگ ۵۰۰

۲۴-  همان اثر، برگ ۵٦۹

 

  • ارگاش مازندرانی

متن کامل استوانه حقوق بشر کوروش!

ارگاش مازندرانی | پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۲ ق.ظ

1. .............................................................................................. [ بنا کرد ] (؟)

2. ............................................................................................. گوشه ی جهان.

3. .......................................... ناشایستی شگرف بر سروری [1]↓ کشورش چیره شده بود [2]↓

4. ............................................. (فرمود تا به زور) باج گندم و دهش رمه بر آنان بنهند [3]↓

5. (پرستشگاهی) همانند اَسنگیل Esangila [ بنا کر]د ... از برای او ur و دیگر جای های مقدس

6. با آیین هایی نه در خور ایشان، آیین پیش کشی قربانی ای نهاد که (پیش از آن) نبود. هر روز به گونه ای گستاخانه و خوار کننده سخن می گفت، و نیز با بدکرداری از بهر خوار کردن (خدایان)[4]↓

7. بردن نذورات را (به پرستشگاه ها) برانداخت. [ او (همچنین) در آیین ها (به گونه هایی ناروا) دست برد. اندوه و ناشادمانی ] را به (= در) شهرهای مقدس بپیوست. او پرستش مردوک Marduk پادشاه خدایان را از دل خویش بشست.

8. کسی که همواره به شهر وی (= شهر مردوک = بابل Bābilion) تباهکاری روا می داشت (و) هر روز [ به آزردن (آن) سرزمین دست (می یازید)، مردمانش ] را با یوغی بی آرام به نابودی می کشانید، همه ی آن ها را.

9. از شکوه های ایشان انلیل Enlil خدایان (= سرور خدایان = مردوک) سخت به خشم آمد. [ جای های مقدس رها شدند و یادنمای (آن) پرستشگاه ها (= آثار) به فراموشی سپرده شد ]. دیگر خدایان باشنده در میان ایشان (نیز) پرستشگاه های خویش را ترک کردند.

10. در (برابر) خشم وی (= مردوک) او (= نبونئید Nabūna'id) آنان (= پیکره های خدایان) را به بابل فرا برد. لیک مردوک، [ آن بلند پایه که آهنگ جنگ کرده بود ]، از بهر همه ی باشندگان روی زمین که جای های زندگیشان ویرانه گشته بود،

11. و (از بهر) مردم سرزمین های سومر Šumer و اکد Akkadî که (بسان) [ کالبد ] مردگان (بیجان) گشته بودند، او (= مردوک) از روی اراده و خواست خویش روی به سوی آنان باز گردانید و بر آنان رحمت آورد و آنان را ببخشود.

12. (مردوک) در میان همه ی سرزمین ها، به جستجو و کاوش پرداخت، به جستن شاهی دادگر،[5]↓ آنگونه که خواسته ی وی (= مردوک) باشد، ‌شاهی که (برای در پذیرفتن او) دستان او به دست خویش گرفت.[6]↓

13. او (= مردوک) کورش، پادشاه شهر انشان Anšan را به نام بخواند (برای آشکار کردن دعوت وی) و او را به نام بخواند (از بهر) پادشاهی بر همه ی جهان.

13. او (= مردوک) سرزمین گوتیان Qutî و تمامی سپاهیان مندَ Manda (= مادها)، [7]↓ را به فرمانبرداری از او (= کورش) واداشت.[8]↓ او (مردوک) - (واداشت تا) - مردم، سیاه سران،[9]↓ به دست کورش شکست داده شوند.

14. (در حالی که) او (= کورش) با راستی و داد پیوسته آنان را شبانی می کرد،‌ خدای بزرگ، نگاهبان مردم خویش، با شادی به کردارهای نیک و دل (پر از) داد او ( = کورش) نگریست.

15. (پس) او را فرمود که به سوی شهر وی، بابل، پیش رود. (مردوک) او (= کورش) را برانگیخت تا راه بابل را در سپرد (و خود) همانند دوست و همراهی در کنار وی همواره گام برداشت.

16. (در حالی که) سپاهیان بی شمار او [10]↓ که همانند (قطره های) آب یک رود به شمارش درنمی آمدند،[11]↓ پوشیده در ساز و برگ جنگ،[12]↓ در کنار وی گام برمی داشتند.

17. او (= مردوک) بی هیچ کارزاری وی (= کورش) را به شهر خویش، بابل، فرا برد. (مردوک) بابل را از هر بدبختی برهانید (و) نبونئید را - پادشاهی که وی (= مردوک) را پرستش نمی کرد - به دست او (= کورش) سپرد.[13]↓

18. همه ی مردم بابل،‌ همگی (مردم) سومر و اکد، (همه ی) شاهزادگان و فرمانروایان [14]↓ به وی (= کورش) نماز بردند و بر دو پای او بوسه دادند (و) از پادشاهی اش شادمان گردیده، چهره ها درخشان کردند.

19. سروری که به یاری وی خدایان ِ(؟) در خطر مرگ (قرار گرفته) زندگی دوباره یافتند و از گزند و آسیب رها شدند، (و) همه ی خدایان (؟) به شادی او را همی ستودند و نامش را گرامی داشتند.

20. من، کورش، پادشاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار گوشه ی جهان،

21. پسر کمبوجه، شاه بزرگ، شاه (شهر) انشان، نوه ی [15]↓ کورش، شاه بزرگ، شاه (شهر) انشان، نبیره ی چیش پیش، شاه بزرگ، شاه (شهر) انشان،

22. از تخمه ی پادشاهی ای جاودانه، آن که پادشاهیش را خداوند [16]↓ (= مردوک) و نبو Nabû دوست می دارند و از بهر شادی دل خویش پادشاهی او را خواهانند.

آنگاه که من (= کورش)‌ آشتی خواهان به بابل اندر شدم،[17]↓

23. با شادی و شادمانی در کاخ شهریاری خویش، اورنگ سروری خویش بنهادم، مردوک، سرور بزرگ، مهر دل گشاده ام را که د[وستدار ] بابل است به خواست خود به [ خویشتن گروانید ] (پس) هر روز پیوسته در پرستش او کوشیدم.[18]↓

24. (و آنگاه که) سربازان بسیار [19]↓ من دوستانه اندر بابل گام برمی داشتند، من نگذاشتم کسی (در جایی) در تمامی سرزمین های سومر و اکد ترساننده باشد.

25. من (شهر) بابل و همه ی (دیگر) شهرهای مقدس را در فراوانی نعمت پاس داشتم. درماندگان باشنده در بابل را که (نبونئید) ایشان را به رغم خواست خدایان یوغی [20]↓ داده بود (؟) نه در خور ایشان،

26. درماندگی هاشان را چاره کردم و ایشان را از بیگاری برهانیدم.[21]↓

مردوک، خدای بزرگ از کردارهای من شاد شد و

27. (آنگاه) مرا، کورش، پادشاهی که پرستنده ی وی است و کمبوجیه، فرزند ِزاده شده ی من و همگی سپاهیانم را

28. با بزرگواری، افزونی داد و ما به شادمانی، در آشتی تمام، کردارهایمان به چشم او زیبا جلوه کرد و والاترین پایه ی [22]↓ [ خدائیش ] را ستودیم. به فرمان او (= مردوک) همه ی شاهان بر اورنگ شاهی برنشسته

29. و همگی (شاهان) جهان [23]↓ از زبرین دریا (= دریای مدیترانه) تا زیرین دریا (= دریای پارس)، (همه ی) باشندگان سرزمین های دور دست، همه ی شاهان آموری شاهان Amurrû آموری،[24]↓ باشندگان در چادرها همه ی آن ها

30. باج و ساو بسیارشان [25]↓ را از بهر من؛ (= کورش) به بابل اندر آوردند و بر دو پای من بوسه دادند.

از ... تا (شهر) آشور Aššur و شوش MŬŠ. ERIN = Šusan

31. آگاده Agade، سرزمین اشنونا Ešnunna، (شهر) زمین مه - تورنو Mê - Turnu، دیر Dēr تا (پایان) نواحی سرزمین گوتیان و نیز (همه ی) شهرهای مقدس آن سوی دجله که از دیرباز ویرانه گشته بود،[26]↓ (از نو باز ساختم).

32. (و نیز پیکره ی) خدایانی را که در میانه ی آن شهرها (= جای ها) به جای های نخستین بازگردانیدم و (همه ی آن پیکره ها را) تا به جاودان در جای (نخستین شان) بنشاندم (و) همگی آن مردم را (که پراکنده بودند)، فراهم آوردم و آنان را به جایگاه های خویش بازگردانیم.

33. (و نیز پیکره ی) خدایان سومر و اکد را که نبونئید (بی بیم) از خشم سرور خدایان (= مردوک) با بابل اندر آورده بود، به فرمان مردوک، خدای بزرگ به شادی و خوشی

34. در نیایشگاه هایشان بنشاندم - جای هایی که دل آن ها شاد گردد -
باشد که خدایانی که من به جای های مقدس (نخستین شان) باز گردانیدم،

35. هر روز در برابر خداوند (= مردوک) و نبو زندگی دیریازی از بهر من بخواهند [27]↓ و هماره در پایمردی من سخن ها گویند، با واژه هایی نیک خواهانه باشد که به مردوک، خدای من، گویند که «به کورش، پادشاهی که (با بیم) تو را پرستنده است و کمبوجیه پسرش،

36. بی گمان باش، بهل تا آن زمان باز سازنده باشند ... با روزهایی بی هیچ گسستگی.» همگی مردم بابل پادشاهی را گرامی داشتند و من همه ی (مردم) سرزمین ها را در زیستگاهی آرام بنشانیدم.

37. [ ......................... یک ؟ غا]ز، دو اردک و ده قمری (فربه) بیش از (رسم ِمعمول ِدادن ِ) غازها، اردک ها و قمریان (معین کردم)

38. [...............بل]ند و بر آن ها بیفزودم. در استوار گردانیدن ب[نای ] باروی «ایمگور - انلیل Imgur - Enlil» باروی بزرگ شهر بابل کوشیدم [28]↓ و

39. [................] دیوار کناره ای (ساخته از) آجر  را بر کنار خندق شهر که (یکی از) شاهان پیشین [ ساخته و (بنایش را) به انجام نرسانیده ] بود،

40. [ بدانسان که ] بر پیرامون [ شهر (به تمامی) برنیامده بود ]،[29]↓ آنچه را که هیچ از یک شاهان پیشین (با وجود) افراد به بیگاری گرفته شده ی [ کشورش ] در بابل نساخته بودند،

41. [ ..... از قیر ] و آجر از نو بار دیگر بساختم و [ بنایشا]ن [30]↓ [ را به انجام رسانیدم. ]

42. [ دروازه های بزرگ وسیع مر آن ها را بنهادم ....... و درهایی از چوب سدر ] با پوششی از مفرغ، با آستانه ها و پاشنه [هایی از مس ریخته شده ...... هر آن جایی که دروازه ها]یشان (یافت می شد)،

43. [ استوار گردانیدم .................................................................................. نو]شته ای لوحه ای (در بردارنده ی) نام آشور بانی پال Aššur - bāni - apli شاهی پیش [31]↓ از من [ در میان آن (= بنا) بدید]م.

44. ....................................................................................................

45. ....................................................................................... تا به روز جاودان.

منبع

فرمان کورش بزرگ - به کوشش عبدالمجید ارفعی، فرهنگستان ادب و هنر ایران، شماره ی 9، سال 1366
  • ارگاش مازندرانی

عدالت در زمان کوروش!

ارگاش مازندرانی | پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۳ ق.ظ

کورش بزرگ  در منشور مشهورش نکاتی دال بر برانداختن برده داری یا برانداختن بهره کشی از انسان ها آورده است. اما این ادعا با کتیبه های دیگر عصر هخامنشی موافقت ندارد. برای مثال به موجب لوحه شماره 252 از سال هشتم پادشاهی کورش در بابل، دختری به نام تابموتو به دلیل اینکه پدرش یک سکه طلا و ده سکه نقره به مؤسسه مالی یا رباخانه اگیبی بدهی داشت، به گرو گرفته شد تا زمانی که پدرش بدهی خود را تسویه کند.
دخترانی که به گرو گرفته می شدند، برای بهره کشی جنسی اجاره داده می شدند تا خسارت تأخیر را جبران کنند.
به موجب الواح هخامنشی کشف شده در بابل دانسته شده که کورش و کمبوجیه با سرمایه ای که از محل غارت لیدی تأمین شده بود، در مؤسسه مالی اگیبی سرمایه گذاری کردند. فعالیت های این مؤسسه از جمله عبارت بود از: اعطای وام با بهره سی تا پنجاه درصد در ماه، خرید و فروش برده و اجاره دادن فاحشه.(1)
کتزیاس ـ مورخ و پزشک رسمی دربار اردشیر دوم هخامنشی ـ آورده است که کورش پس از غلبه بر ماد، اسپیتاماس را کشت و زن او را که آمیتیس نام داشت، تصرف کرد. آمیتیس دختر آستیاگ و خواهر ماندانا و خاله ی کورش بود.(2)
سنگسار زنان در زمان فرمانروایی کورش بزرگ بر بابل امری متداول بود و در مورد زنان زانیه اجرا می شد. در این مورد مردان از مجازات سنگسار معاف بودند، مگر آنکه به حرم و کنیزان شاه نظر داشتند. (3)
اخیراً مطلبی به فراوانی و با عنوان هایی شبیه به «کورش پادشاهی که تنها یک زن داشت» در اینترنت منتشر شده است. اما چنین ادعایی درست نیست. کورش همزمان دست کم دو یا سه زن رسمی داشته است:
«آمیتیس» خواهر ماندانا و خاله خودش که او را پس از اشغال کشور ماد و پس از کشتن شوهرش تصرف کرده بود؛
«کاساندان» دختر فرناسپ که ظاهراً زن اصلی حرمسرا و مادر ولیعهد بود؛
«نییِتیس» دختر آماسیس دوم فرعون مصر که کاساندان نگران توجه زیاد کورش به او بود.
چهارمین زن که کورش خیال تصرف او را در سر داشت، «توموروس/تومیریس» ملکه و شاه ماساژت ها بود که به کورش جواب رد داد.
(4)

منابع

1- ترجمه پنجاه لوح حقوقی و اداری از زمان پادشاهی کورش، دانشنامه آشورولوژی و زبان شناسی، جلد سوم، دفتر سوم، لایپزیک، 1897
2-ت
اریخ کتزیاس (خلاصه فوتیوس)، ترجمه کامیاب خلیلی، تهران، 1380، ص 19.
3-ترجمه پنجاه لوح حقوقی و اداری از زمان پادشاهی کورش، دانشنامه آشورولوژی و زبان شناسی، جلد سوم، دفتر سوم، لایپزیک، 1897 (منبع زیر)؛ و نیز تاریخ تمدن ویل دورانت، جلد یکم، مشرق زمین.
4-ایسرائل، ژرار، کوروش بزرگ ـ بنیادگذار امپراتوری هخامنشی، ترجمه مرتضی ثاقب فر، تهران، 1380، صفحه 249 و 250؛ بریان، پی یر، تاریخ امپراتوری هخامنشیان ـ از کورش تا اسکندر)، ترجمه مهدی سمسار، جلد اول، تهران، 1377، صفحه 89 و 90؛ کتزیاس، خلاصه تاریخ کتزیاس، ترجمه و تحشیه کامیاب خلیلی، تهران، 1380، صفحه 19 تا 38

  • ارگاش مازندرانی

برده داری در زمان ساسانیان

ارگاش مازندرانی | پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۲۸ ق.ظ

بررسی های کتاب مادیان هزاردادستان نشان میدهد در ایران باستان در عصر ساسانیان برده داری وجود داشته است

این کتاب به خط و زبان پهلوی ساسانی (پارسیک) در نیمه نخست سده هفتم میلادی در دوره حکومت خسروپرویز (۵۵۹–۶۲۸ میلادی) نوشته شده‌است نویسنده این کتاب فرخ مرد بهرامان است که رای های صادره دادگاهها ایران از سده سوم تا هفتم میلادی را از بایگانی جمع اوری و در این کتاب گرد اورده است














  • ارگاش مازندرانی